زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است؟

سه تا مقاله رو دیشب فرستادم رفت. خیلی کند پیش میرم. انگار همه جوره کش میام. اضطراب دارم. حالم خوب نیست. دارم با ویرایش شکنجه میشم. تازه آماده کردن چکیده مبسوط  اون مقاله و برگردوندنش به انگلیسی هم مانده. استرس اون رو هم دارم. میخوام بالا بیارم از اینهمه کار به تعویق‌افتاده.

کتابهای کتابخونه هم باز مهلتش گذشت. نمیدونم چرا نوتیف ربات میوت شده بود واقعا نمیدونم و خیلی از این اتفاق عصبانی شدم.با شرمندگی  زنگ زدم، رییس کتابخونه گفت یه کاری میکنه. هنوز که کاری نکرده. برای این هم کلی استرس کشیدم و چلونده شدم. هر بار گوشی رو برداشتم تپش قلب خفم کرد...

برای هزینه مقاله زنگ زدم به اتاق استاد تو دانشگاه؛ جواب نداد، نبود. برای اونم باز کلی استرس کشیدم. چرا اوضاع اینجوریه؟ من میمیرم با این حجم استرس که!

باید خوب شم! تنها راهش اینه که بگم به درک!

خ معتقده که من یه موجود وابسته‌ام. یعنی من تا حالا عاشق نبودم؟ وابسته بودم فقط؟ پذیرش و هضمش سخته و حتی به نظرم میاد این فرضیه شتاب‌زده و تا‌حدی بی‌رحمانه‌ست. سیگار کشیدم دوتا. سیگار خوبم نمیکنه. قبلا خوبم میکرد. ولی الان فقط حس میکنم دارم مزه زهرمار رو تحمل می کنم. اما بازم میکشم... آروم نیستم.

 نمیفهمم یعنی هر عشقی رو که بهش نرسی اسمش میشه وابستگی؟ اعتیاد؟ عادت؟ چرا عشق رو انقدر ببریم بالا و افلاطونیش کنیم. هر دلتنگی‌ای دلیل بر وابستگیه؟ عاشق شدن یعنی چسبندگی؟ آیا برای ترک عشق باید حتما لجن‌مالش کنیم؟؟ بگیم عاشق نبودی نیستی! وابسته‌ای!؟؟

شاید اصلا اهمیتی نداره که خ چه فکری میکنه و مجبور نیستم هی حرفشو تو ذهنم مرور کنم... فقط کافیه سراغ کسی که به هر دلیل میلی به رابطه نداره، نرم چون این رفتن هرگز ثمربخش نخواهد بود. بله! مسئله اینه! 


معجزه رخ نداد

هیچ معجزه‌ای به فریادم نرسید. دیشب به این نتیجه رسیدم که از پس ویرایش 50 صفحه ترجمه برنمیام. چون ترجمه بسیار افتضاح بود و یک مترجم - ویراستار باید اون رو ویرایش می‌کرد. با استاد صحبت کردم و کار رو بعد از یک ماه برگردوندم. برگردوندن کار بعد از یک ماه واقعا خجالت آور است 

مقالات مجله هم همچنان در مرحله مقاله سوم مونده. پای کار بند نمیشم! کاش در مضیقه زمانی نبودم. کاش زودتر بفرستم و از این استرس خلاص شم. فردا هم باید گوشی را خاموش کنم 

امشب باید دو مقاله نیمه را تمام کنم بفرستم بره. هر وقت فرستادم خبر میدم!

22 مهر

 جلسه اول کلاس تنبور رو رفتم. تنبور رو برای اولین بار گرفتم دستم. دوسش داشتم... می‌خوام باهاش بمونم... بشه مونسم... انیسم... عشقم

و استاد چقدر آروم و مهربان و عزیز است. کاملا دوست داشتنی. آرووووم، با اون نگاه خنثی اما نافذ، دستای گوشتی و تپل. تو یک ربع بهم درس داد بعد 45 دقیقه تو یه اتاق نشستم و تمرین کردم.

معجزه میخوام

مدام دل می‌خواد بخورم! 

به برکت مهمونی دیشب یخچال پر از میوه ست. یه برش بزرگ کیک هم مونده. منم که عاشق کیک هستم مخصوصا اگر کیک تازه و با کیفیت باشه. کلوچه فومن هم هست، کرم کارامل هم هست. بستنی هم هست. الویه هم هست. ماست هم هست. خلاصه یخچال از اون حالتهایی داره که کمتر به خودش دیده. تازه تنقلات هم دارم...

ویرایش نمی‌کنم. یعنی چه اتفاقی میفته با این ویرایشا؟ استرس دارم.

همش گوشی دست می‌گیرم که استرسم کم شه. سراغ ویرایش میرم میبینم چه سخته ناامید میشم رها میکنم... وقت میخوام! خدایا اگه هستی میشه یه معجزه بفرستی ؟


نمیدونم کسی اینها رو میخونه یا نه؟ ولی اگر کسی خوند و حوصله داشت یه کامنت حتا حاوی یه نقطه بذاره . ممنون میشم. دلتون شاد باشه همیشه و هیچ وقت حال بد نداشته باشید.

31 روز بعد

دیروز تولدم بود. 

چهارشنبه 19 مهر و پنجشنبه 20 مهر روزهای خیلی خوبی بودند. 19 مهر از طریق یه تبلیغ ساده و بعد یه تلفن و پیگیری ساده‌تر با یه آموزشگاه آشنا شدم  و کشیده شدم به اونجا و  دیدم سرزمین آرزوهام اونجاست. سه سال در پی یک نوازنده بودم تا شاید در آن میان چیزی بیاموزم... چهارشنبه استاد به تمام معنا یافتم نه فقط یک نوازنده! مثل کسی که در پی نقره باشه و طلا پیدا کنه. خوشحالم؛ هرچند نگرانم، نمیخوام رها کنم، می‌ترسم چیزی مانع ادامه بشه یا به هر دلیلی دلسرد بشم. 

(اغلب احساس می‌کنم کسی در درونم هست غیر از خودم که من رو اداره می‌کنه. هر کاری که می‌خواد میکنه و من فقط نظاره‌گرش هستم!)

دیشب دایی اینا آمدند و دومین تجربه مهمانی در خانه عزیزم را داشتم. مبلغ درخور توجهی هدیه گرفتم و قلبم بابت هزینه ای که برای کلاس تنبور کرده بودم آرام گرفت. 

عالی بود دیشب. خیلی حالم خوب بود و خوب شد! اما الان یک نگرانی دارم و آن هم حجم زیادی از متون ویرایشی است که دستم مانده و انجام ندادم و خیلی خیلی به تاخیر افتاده! استرس دارم وای همون آدمی که میگم درونم هست در این روزها کمترین میزان همکاری رو کرد. حتا همین امروز از صبح کاری نکرد و من فقط نگاهش کردم. حیرونم از اینهمه کار. چندبار در این مدت بخاطر همین کارهایی که قبول کردم و انجامش رو با تاخیر انداختم آرزوی مرگ کردم. ای کسی که درون منی! بیا با من بساز! بیا آزارم نده! بیا دوستم باش  ودوستم داشته باش! کمک کن با هم اون کاری رو بکنیم که بعدش هر دومون شاد بشیم. تو همونی هستی که لذت آنی می‌خوای، همونی هستی که از سختی فرار می‌کنی، از کار فرار می‌کنی، از اضطراب فرار می‌کنی و منبعشو از بین نمی‌بری..

.

از اوضاع خونه عزیزم اگه بخوام بگم... که الان شک کردم این مدل جمله‌بندی درست باشه... خونه مرتب و خیلی تمیز! عاشق این وضعیتش هستم... مثل فردای روزی که ف با دوستش و نامزد و دوست دوستش اومدن. چه روز خوبی بود. من که فقط ف رو میدیدم.

از ف هم باید بنویسم... که ترکش کردم الی الابد. اما تو دلم هنوز زنده ست...

.

برم ویرایش کنم!

158 روز بعد

22 اردیبهشت اومدم تهران!

از تهران اومدن قطعا راضیم!

با رییس دانشگاه حرف زدم و ظاهرا نتیجه نداده!

گواهی صادرشده در 14 فروردین برای عضویت در کتابخانه ملی را بالاخره به کتابخانه ملی دادم  عضو شدم! امروز!

با دکتر هـ آشنا شدم و فایلهای صحبت‌هاش رو گوش دادم و حالم خوب شده! گویی تازه دارم راه صحیح زندگی رو پیدا می‌کنم.

سری به فایل پایان نامه زدم. بعد از 6 ماه تعطیلی! سردرگمم نمیدونم چی به چیه! 

امید

هر بار که تحقیر میشم، احساس ضعف و عجز تمام وجودم رو میگیره. در این زمان تنها چیزی آرومم می‌کنه آینده ست. به اتفاقات خوب آینده فکر کنم...

- میرم سر کار و کارم در اون شرکت عالی خواهد بود. با تمام توان و با شوق و ذوق کار خواهم کرد و درآمد خیلی خوبی کسب خواهم کرد. (مدام در ذهنم می‌آید که نکند فلان شود... کارم را... اصلا نمی‌خواهم چیز بد به ذهنم و زبانم بیارم) کارم با درآمد خوب و محیط کاری عالی و موفقیت پیش خواهد رفت. دقیقا همان چیزی که آرزو داشتم. یک شرکت لاکچری، با سفرهای خارجی، یک همکاری با دوام.

- این خانه آخرین خانه مجردی من است! من ازدواجی عالی خواهم داشت در کمال لذت و سهولت.

- درس! دکتری! سخت شده اما چیزی نیست که از توان من خارج باشه! تیرماه آزمون را میدهم. اون نوشته رو کم کم می‌نویسم. 

و با پایان سال 96 همه معضلات تموم میشه... 

تیرماه آزمون بدم... اگر قبلش هم کمی کار کرده باشم می‌تونم تا شهریور تمومش کنم.... می‌تونم.

بس!

از احساسم بگم از رابطه... رابطه‌ها. چقدر خودم بودن و خودم راحت است و بی‌دغدغه. با تمام علاقه‌ای که به ف دارم اما اغلب احساس خوبی از ارتباط یا صحبت با او پیدا نمی‌کنم. مدت‌هاست این مسأله آزارم می‌دهد. خسته و کلافم از اقناع نشدن، از بی‌مهری، از برهوت اطرافم. از آرامشی که دنبالشم و به دست نمیاد، از صمیمیتی که دنبالشم و حاصل نمیشه، از جمع دوستانه‌ای که خواهانشم و می‌طلبمش و نمی‌یابم، از ظلم، از آنان که توانایی آزردن دارند و دریغ نمی‌کنند.

نمی‌دانم باید التماس چه کسی را بکنم، خدا؟ دنیا؟ جهان؟ زندگی؟ که کمی راحتم بگذارند. انگار دارم به این باور می‌رسم که نفرین شده‌ام، طلسم شده‌ام... بلا پشت بلا. دشمنی پشت دشمنی. سختی‌ها و پیچ‌های جدید...

چقدر انسان قدرت تحمل دارد!! چقدر من قدرت تحمل دارم. چقدر زجر کشیدم...

چرا این همه سختی نصیب من شده است؟ چرا دیگری در اوج آرامش و راحتی ست؟ من آرامش می‌خواهم! راحتی می‌خواهم....

تهران که باشم... پس بنویس!

«جمعه»

از دوشنبه 14 فروردین که 2 صفحه مقاله ننوشتم تا امروز چیزی نخواندم و ننوشتم. هر روز به اینستاگردی و چت با سم و گاهی تلفن با فامیل می‌گذرد.

دیروز از آنجا تماس گرفتند و باز هم حرف از آن مخمصه بود. بعد از آن تماس خودم دو تماس دیگر داشتم و بعد تا شب با خودم با صدای بلند صحبت می‌کردم و در برابر رئیس فرضی از خودم دفاع می‌کردم. خشم از عامل یا عاملان این ماجرا در سرم موج می‌زد. می‌خواهم تا می‌توانم از این فضای مسموم دورتر و دورتر شوم.

فروردین از نیمه گذشت و نیمه دوم هم با سرعت داره می‌گذره. شاید اگر می‌رفتم تهران و در کتابخانه‌های آنجا بودم مقاله رو زودتر می‌نوشتم. شاید اصلا بهتر بود زودتر می‌رفتم تهران. در و دیوار اینجا هیچی برام نداره. هیچ چیزی تغییر نمی‌کنه. کاری انجام نمیشه.

تهران که باشم قول میدم در هفته حتما 4 روزش را بیرون باشم. میگم 4 روز چون در خانه بودن را هم دوست دارم.

تهران که باشم هر ماه یا هر دو هفته به تاتر و کنسرت می‌روم.

تهران که باشم هر هفته یک وعده کافه خواهم داشت. هر هفته یک کافه!

تهران که باشم هر هفته کلاس موسیقی خواهم رفت.

تهران که باشم تمرین‌ها را هر طور هست می‌روم.

تهران که باشم هر هفته دوبار به نمایشگاه و گالری خواهم رفت.

تهران که باشم همایش‌های رایگان و ارزان را شرکت خواهم کرد.

تهران که باشم هر هفته م.ج را خواهم دید.

تهران که باشم عصرها را بازی خواهم کرد، دوچرخه، بدمینتون...

تهران که باشم هر هفته پایان‌نامه مقداری پیش خواهد رفت.

پس یکم بنویس... نترس... بنویس...

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

خانه‌ام را خیلی دوست دارم. امیدوارم خانه بعدی‌ام از اینجا بهتر باشد.  خانه‌ام را سپرده‌اند برای یافتن مستاجر جدید. این را که شنیدم انگار دلم هوری ریخت. بغضی در آن اعماق ابراز وجود کرد. به نظرم اینها همان درد تغییر است. 

کرخت و سستم. آشپزخانه پر از ظرف شده و هنوز غذایی درست نکردم و ناهار نخوردم.

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم!