زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

خبر خوب

با استاد تماس گرفتم و گفتم مقاله پذیرش گرفته و خیلی سریع گفت هزینه رو پرداخت میکنه. خوشحال شدم. امیدوارم زودتر پرداخت کنه.

الان مشغول آماده کردن چکیده مبسوط شدم. خیلی سخت نبود. البته به انگلیسی برگردوندنش مونده...

*

 خوبه که هر روز دغدغه کار دارم. اگر آرامش داشتم و کارهام به موقع و رو روال بود خیلی بهتر میشد. 

به هر حال باید کار کرد. نمیشه که بی کار موند. اما این فشار و اجبار به انجام کار در وقت محدود منو میکشه! هرچند وقتی هم که فرصت دارم و آرامش برقراره کار نمی کنم! ـخه چرا من اینجوریم؟

بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است؟

سه تا مقاله رو دیشب فرستادم رفت. خیلی کند پیش میرم. انگار همه جوره کش میام. اضطراب دارم. حالم خوب نیست. دارم با ویرایش شکنجه میشم. تازه آماده کردن چکیده مبسوط  اون مقاله و برگردوندنش به انگلیسی هم مانده. استرس اون رو هم دارم. میخوام بالا بیارم از اینهمه کار به تعویق‌افتاده.

کتابهای کتابخونه هم باز مهلتش گذشت. نمیدونم چرا نوتیف ربات میوت شده بود واقعا نمیدونم و خیلی از این اتفاق عصبانی شدم.با شرمندگی  زنگ زدم، رییس کتابخونه گفت یه کاری میکنه. هنوز که کاری نکرده. برای این هم کلی استرس کشیدم و چلونده شدم. هر بار گوشی رو برداشتم تپش قلب خفم کرد...

برای هزینه مقاله زنگ زدم به اتاق استاد تو دانشگاه؛ جواب نداد، نبود. برای اونم باز کلی استرس کشیدم. چرا اوضاع اینجوریه؟ من میمیرم با این حجم استرس که!

باید خوب شم! تنها راهش اینه که بگم به درک!

خ معتقده که من یه موجود وابسته‌ام. یعنی من تا حالا عاشق نبودم؟ وابسته بودم فقط؟ پذیرش و هضمش سخته و حتی به نظرم میاد این فرضیه شتاب‌زده و تا‌حدی بی‌رحمانه‌ست. سیگار کشیدم دوتا. سیگار خوبم نمیکنه. قبلا خوبم میکرد. ولی الان فقط حس میکنم دارم مزه زهرمار رو تحمل می کنم. اما بازم میکشم... آروم نیستم.

 نمیفهمم یعنی هر عشقی رو که بهش نرسی اسمش میشه وابستگی؟ اعتیاد؟ عادت؟ چرا عشق رو انقدر ببریم بالا و افلاطونیش کنیم. هر دلتنگی‌ای دلیل بر وابستگیه؟ عاشق شدن یعنی چسبندگی؟ آیا برای ترک عشق باید حتما لجن‌مالش کنیم؟؟ بگیم عاشق نبودی نیستی! وابسته‌ای!؟؟

شاید اصلا اهمیتی نداره که خ چه فکری میکنه و مجبور نیستم هی حرفشو تو ذهنم مرور کنم... فقط کافیه سراغ کسی که به هر دلیل میلی به رابطه نداره، نرم چون این رفتن هرگز ثمربخش نخواهد بود. بله! مسئله اینه! 


معجزه رخ نداد

هیچ معجزه‌ای به فریادم نرسید. دیشب به این نتیجه رسیدم که از پس ویرایش 50 صفحه ترجمه برنمیام. چون ترجمه بسیار افتضاح بود و یک مترجم - ویراستار باید اون رو ویرایش می‌کرد. با استاد صحبت کردم و کار رو بعد از یک ماه برگردوندم. برگردوندن کار بعد از یک ماه واقعا خجالت آور است 

مقالات مجله هم همچنان در مرحله مقاله سوم مونده. پای کار بند نمیشم! کاش در مضیقه زمانی نبودم. کاش زودتر بفرستم و از این استرس خلاص شم. فردا هم باید گوشی را خاموش کنم 

امشب باید دو مقاله نیمه را تمام کنم بفرستم بره. هر وقت فرستادم خبر میدم!

22 مهر

 جلسه اول کلاس تنبور رو رفتم. تنبور رو برای اولین بار گرفتم دستم. دوسش داشتم... می‌خوام باهاش بمونم... بشه مونسم... انیسم... عشقم

و استاد چقدر آروم و مهربان و عزیز است. کاملا دوست داشتنی. آرووووم، با اون نگاه خنثی اما نافذ، دستای گوشتی و تپل. تو یک ربع بهم درس داد بعد 45 دقیقه تو یه اتاق نشستم و تمرین کردم.

معجزه میخوام

مدام دل می‌خواد بخورم! 

به برکت مهمونی دیشب یخچال پر از میوه ست. یه برش بزرگ کیک هم مونده. منم که عاشق کیک هستم مخصوصا اگر کیک تازه و با کیفیت باشه. کلوچه فومن هم هست، کرم کارامل هم هست. بستنی هم هست. الویه هم هست. ماست هم هست. خلاصه یخچال از اون حالتهایی داره که کمتر به خودش دیده. تازه تنقلات هم دارم...

ویرایش نمی‌کنم. یعنی چه اتفاقی میفته با این ویرایشا؟ استرس دارم.

همش گوشی دست می‌گیرم که استرسم کم شه. سراغ ویرایش میرم میبینم چه سخته ناامید میشم رها میکنم... وقت میخوام! خدایا اگه هستی میشه یه معجزه بفرستی ؟


نمیدونم کسی اینها رو میخونه یا نه؟ ولی اگر کسی خوند و حوصله داشت یه کامنت حتا حاوی یه نقطه بذاره . ممنون میشم. دلتون شاد باشه همیشه و هیچ وقت حال بد نداشته باشید.

31 روز بعد

دیروز تولدم بود. 

چهارشنبه 19 مهر و پنجشنبه 20 مهر روزهای خیلی خوبی بودند. 19 مهر از طریق یه تبلیغ ساده و بعد یه تلفن و پیگیری ساده‌تر با یه آموزشگاه آشنا شدم  و کشیده شدم به اونجا و  دیدم سرزمین آرزوهام اونجاست. سه سال در پی یک نوازنده بودم تا شاید در آن میان چیزی بیاموزم... چهارشنبه استاد به تمام معنا یافتم نه فقط یک نوازنده! مثل کسی که در پی نقره باشه و طلا پیدا کنه. خوشحالم؛ هرچند نگرانم، نمیخوام رها کنم، می‌ترسم چیزی مانع ادامه بشه یا به هر دلیلی دلسرد بشم. 

(اغلب احساس می‌کنم کسی در درونم هست غیر از خودم که من رو اداره می‌کنه. هر کاری که می‌خواد میکنه و من فقط نظاره‌گرش هستم!)

دیشب دایی اینا آمدند و دومین تجربه مهمانی در خانه عزیزم را داشتم. مبلغ درخور توجهی هدیه گرفتم و قلبم بابت هزینه ای که برای کلاس تنبور کرده بودم آرام گرفت. 

عالی بود دیشب. خیلی حالم خوب بود و خوب شد! اما الان یک نگرانی دارم و آن هم حجم زیادی از متون ویرایشی است که دستم مانده و انجام ندادم و خیلی خیلی به تاخیر افتاده! استرس دارم وای همون آدمی که میگم درونم هست در این روزها کمترین میزان همکاری رو کرد. حتا همین امروز از صبح کاری نکرد و من فقط نگاهش کردم. حیرونم از اینهمه کار. چندبار در این مدت بخاطر همین کارهایی که قبول کردم و انجامش رو با تاخیر انداختم آرزوی مرگ کردم. ای کسی که درون منی! بیا با من بساز! بیا آزارم نده! بیا دوستم باش  ودوستم داشته باش! کمک کن با هم اون کاری رو بکنیم که بعدش هر دومون شاد بشیم. تو همونی هستی که لذت آنی می‌خوای، همونی هستی که از سختی فرار می‌کنی، از کار فرار می‌کنی، از اضطراب فرار می‌کنی و منبعشو از بین نمی‌بری..

.

از اوضاع خونه عزیزم اگه بخوام بگم... که الان شک کردم این مدل جمله‌بندی درست باشه... خونه مرتب و خیلی تمیز! عاشق این وضعیتش هستم... مثل فردای روزی که ف با دوستش و نامزد و دوست دوستش اومدن. چه روز خوبی بود. من که فقط ف رو میدیدم.

از ف هم باید بنویسم... که ترکش کردم الی الابد. اما تو دلم هنوز زنده ست...

.

برم ویرایش کنم!