داغ شدم... قلبم سنگین شد... چیزی در سرم ترکید... اشکها جاری شدند. امشب آرزو کردم کاش هیچ حسی به ف نداشتم - ف کسی ست که من دوستش دارم اما نه در گذشته باهم بودیم، نه در حال و نه در آینده خواهیم بود - از دو سال و نیم قبل صمیمیتی عمیق به مرور شکل گرفت... ف برای من بسیار عزیز است. همیشه عزیز و ویژه بوده. اما همیشه چیزی در این بین مرا آزار میداده. چطور از آن عنصر آزاردهنده خلاص شوم؟ زمین پر است از انسانهای مهربانتر و خوشقلبتر از ف. بودن ف در ذهنم و حتی همین ارتباط دوستانه اندک با او هیچ منفعت و اثر مثبتی بر من و زندگیم ندارد. حتا در عمق خوشترین حال فرضی یا واقعی با او باز هم همان عنصر آزاردهنده هست. من فقط حوصله ندارم... حوصله ندارم منتظر صمیمیت دیگری در این حد بمانم! من عاشق این صمیمتم. ولی چه سود که اکنون از این صمیمیت هیچ اثری در عالم خارج نیست. نگه داشتن این احساس در قلب هم سودی ندارد. چند بار خواستهام این طناب را ببرم و ف را حذف کنم و این کار را کردهام اما نشده و باز برگشتهام... اشکمهایم هنوز جاریاند. این طناب را که ببرم قلبم از هر محبت عمیقی تهی میشود. شاید باید ببرم! چند ماه اخیر هم سکوتهای 20 روزه داشتهایم. باید به این باور برسم که او هیچ چیز نیست و فقط یک حضور ذهنی و خیالی در زندگی من دارد. احساس و محبت من ارزشمند است اما وقتی حالم را خراب میکند چه سود...؟ میخواهم قلبم را پالایش کنم. اگر بخواهم این کار را بکنم به شش ماه زمان نیاز دارم. با شش ماه انقطاع کامل قلبم پاک خواهد شد.
هی تو! مطمئن باش با این کار هیچ چیز را از دست نمیدهی بلکه راه را برای ورود خوبیها و خوشیها و عشقی ناب باز میکنی!
من هنوز هستم... افتان و خیزان... خسته... بغضآلود... دلتنگ...
کمی نوشتمش... به فکر جابهجایی افتادم و از نوشتن باز ماندم. بغض دارم. دلتنگم! بسیار دلتنگ! 10 روز گذشته بسیار بد و سخت گذشت. پدیدههای تازهای دیدم. فهمیدم که در این دنیا خودم هستم و خودم! من واقعا بریدم! هنوز هم چندان انرژی ندارم. هنوز بغضی دارم که به راحتی میترکد.
ف! ... چه بگویم؟ فقط سکوت... گویی میروی به سمت سرنوشتت. یادت تا ابد در گوشه قلب من خواهد ماند. چه عجیب و معجزهوار روزگار تو را به من شناساند. تو از زیباییهای زندگی من هستی. چه خوب که با تو سفر رفتم.. با تمام وجود بیشتر چشیدن بودنت را میخواهم...
*
شفای زندگی لوییز هی را خواندم... مثبت اندیشی و مثبتگویی چگونه میتواند رنگ زندگی را تغییر دهد؟
اهدافی در پیش دارم... دکتری تمام... درآمد و پست داک در استرالیا...
تهران سرزمین آرزوهای من نیست...
نیم سال از سال سیام گذشت و من متفاوتم.
«جمعه»
ساعت ۹:۳۰ صبح، در حالی که هنوز تو رتخت خواب بودم، ف پیام داد که اگر میتوانم به دیدارش بروم، استقبال کردم و قرار شد ۲ ساعت بعد همدیگر را ببینیم. تا صبحانه بخورم و آماده شوم دیر شد و در زمانی که پیشبینی کرده بودم نتوانستم از خانه بیرون بروم. سه تا تاکسی عوض کردم و کلی کرایه دادم تا رسیدم سر خیابان مقصد. بین کرایه تاکسی دیگری و ۲۰ دقیقه بیشتر دیدن ف یا پیاده رفتن و ۲۰ دقیقه کمتر مردد بودم. طرف اقتصادیتر پیروز شد و پیاده سربالایی را با عجله طی کردم. گرمم شده بود، کاپشنم را درآوردم اما فایده نداشت ومن خیس عرق شده بودم.
بالاخره رسیدم، چهره مهربانش را دیدم و در آغوش کشیدمش... چه بهشتی!
پیشنهاد آب پرتقال داد که پذیرفتم. پرتقالها را یکی یکی قاچ کرد و به آبمیوهگیری سپرد. هر کدام یک لیوان و نیم خوردیم. به به! طعم بهشت میداد، ترش و دلچسب... . یادم نمیآمد آخرین بار کی آب پرتقال طبیعی خورده بودم. شاید سالها قبل. شیرینی هم خریده بود. چیز کیک و دانمارکی. جالب اینجا بود که وقتی از مقابل شیرینیفروشی رد شدم ازذهنم گذشت که بخرم اما منصرف شدم و گفتم شاید خودش خریده باشد :)
گپ زدیم، شوخی کردیم، خندیدیم، خلبازی درآوردیم. چقدر بودن با این آدم برای من دلچسب است...
برای ناهار کباب سفارش داد. نشستیم روی زمین و روی سفره حصیری بانمکش ناهار خوردیم. ناهار هم عالی بود.
به همین زودی فرصت به پایان رسید و باید میرفتم. ترک لحظات خوش چقدر سخت است. پیشنهاد داد آژانس بگیرم اما ترجیح دادم خودم بروم.
ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بیخبری بود...
ازش جدا شدم و از کوچهها به سمت بزرگراه رفتم. در ایستگاه منتظر اتوبوس ایستادم، حالت تهوع پیدا کرده بودم. میترسیدم حالم بدتر شود و تا رسیدن به خانهام دوام نیاورم، مدام نفس عمیق میکشیدم. یک ساعتی درگیر این حال بد بودم و بعد خوب شدم.
ف را که دیدم همان وسط ولو شدم و تا وقتی که عازم رفتن سر تمرین شویم همانطور دراز کشیده بودم. خیلی خسته بودم. کمکم برخاستم و آماده شدیم. به خانه د رفتیم. خوشحال بودم که دارم با جمع جدیدی آشنا میشوم. بعد از چند دقیقه دوست د هم آمد. صحبتمان گرم شده بود. از فلسفه و هنر و دین و تناسخ و... . جونم میره برای این بحثها. برایم شب بسیار زیبایی بود. شاید بتوانم بگویم شبی بهشتی بود. مگر بهشت چگونه است؟ مگر جز لذت و حال خوب است؟
برای تمرین به اتاق رفتیم تا صدا همسایهها را کمتر بیازارد. و نواختند...
عزیزم مقابلم مینواخت و من حس میکردم با این نواختن گویی قلب مرا در دستانش گرفته است. آنجا که من باشم و ف باشد و او بنوازد قطعا بهشت است. گاهی از سر ذوق اشک در چشمانم حلقه میزد. دوست داشتم با صدای نوازندگی حبیب مهربانم سماع کنم. او سرش پایین بود و مینواخت و من از نگاهکردن به رویش و شنیدن نوای سازش مدهوش شده بودم...
ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
« پنجشنبه »
وقتی رسیدم تهران هوا تاریک شده بود. قرار بود اول ف را ببینم و بعد به خانه بروم. از سر خیابان آمد دنبالم؛ یک ساعتی با هم گپ زدیم و شوخی کردیم. برایم از چین سوغاتی آورده بود؛ دو تا کرم مو و یک عطر بسیار زیبا و خوشبو! بعد برایم آژانس گرفت و رفتم خانه...
از دیدنش سراسر شوق و ذوق میشوم و انرژی میگیرم. همیشه لحظات اندک دیدنش مثل برق میگذرد...
کاش جهان دیگری بود که من به آنجا میرفتم و تو میآمدی و آنجا آنقدر با هم میبودیم تا از حضورت اشباع شوم...
ف! دلتنگتم! بقدر بغضی که در هر لحظه آماده ترکیدنه!
به دومین سالگرد نزدیک میشیم و من تو رو فقط در قلبم دارم. هیچوقت فراموش نمیشی! اشکهایی که همیشه با یادت بر گونه و جانم جاری میشودگواهند که هنوز هستی... فقط هر گاه، آن ف که از آن من است را بیابم آرام میگیرم! ف ی من! با تک تک سلولهایم بودنت را میطلبم!
از دیروز میخوام ریز به ریز ویژگی های یارم رو بنویسم ولی مثل یه تکلیف سخت پشت گوش میندازم. انگار روم نمیشه! انگار نگران قضاوت کسی باشم!چقدر سخته که یک عمر مدام نگران باشی، نگران دیگران، دیگران، دیگران! پس کی خودم؟ پس کی خودمون؟ پس کی برای خودم زندگی کنم؟ کجا برای خودم زندگی کنم؟
*
یار من شباهت زیادی به ف دارد! در واقع یار من همان ف است با چند آپشن اضافهتر.
یار من بسیار خوشصداست. صدای گیرا، جذاب و آرامشبخشی دارد.
یار من چهره زیبا و دلنشینی دارد! آشکارا خوشچهره است! نه اینکه به زور مجبور باشم چهرهاش را برای خودم توجیه کنم.
یار من کچل نیست! :) موهای زیبایی دارد!
یار من هیکل خوشفرمی دارد! شکم ندارد و اهل ورزش است!
یار من بدن کم مویی دارد! اصلا بیمو است! چون من میخواهم که یارم بدنش بیمو باشد!
یار من شغل معقول و مناسب و پر درآمدی دارد! مثلا مشاوره صنعتی! هم پر درآمد هم با وقت آزاد مناسب برای تفریح.
یار من خانواده مهربان و فهمیده ای دارد که من را بسیار دوست دارند و به من محبت میکنند.
یار من دکترا دارد! بله! یار من مثل خودم تحصیل کرده است!
یار من با من همکلام و همفکر است! با یارم ساعتها میتوانم حرف بزنم - مثل ف -. یار من خوش صحبت است!
یار من باهوش است! هم هوش عقلانی هم هوش هیجانیاش با من هماهنگ است.
یار من دست و دل باز است و برایم به راحتی خرج میکند و هدیه میدهد.
یار من...
یار من...
یار من...
همه چیز را درباره یارم میدانم اما نمیدانم کجاست!
یارم با دنیای فکری و ذهنی من غریبه نیست! من با یارم مثل دو انسان از دو سیاره متفاوت حرف نمیزنم! ما حرفهای یکدیگر را خوب میفهمیم.
آرزوهای مشترک داریم و انگیزه مهاجرت و داشتن زندگی بهتر از مهمترین آرزوهای ماست!
یار من پایه سفر و تفریح است!
یار من درکی از هنر و موسیقی دارد!