زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

نیم‌سال گذشت

من هنوز هستم... افتان و خیزان... خسته... بغض‌آلود... دلتنگ... 

کمی نوشتمش... به فکر جابه‌جایی افتادم و از نوشتن باز ماندم. بغض دارم. دلتنگم! بسیار دلتنگ! 10 روز گذشته بسیار بد و سخت گذشت. پدیده‌های تازه‌ای دیدم. فهمیدم که در این دنیا خودم هستم  و خودم! من واقعا بریدم! هنوز هم چندان انرژی ندارم. هنوز بغضی دارم که به راحتی میترکد.

 ف! ... چه بگویم؟ فقط سکوت... گویی میروی به سمت سرنوشتت. یادت تا ابد در گوشه قلب من خواهد ماند. چه عجیب و معجزه‌وار روزگار تو را به من شناساند. تو از زیبایی‌های زندگی من هستی. چه خوب که با تو سفر رفتم.. با تمام وجود بیشتر چشیدن بودنت را می‌خواهم...

*

شفای زندگی لوییز هی را خواندم... مثبت اندیشی و مثبت‌گویی چگونه می‌تواند رنگ زندگی را تغییر دهد؟

اهدافی در پیش دارم... دکتری تمام... درآمد و پست داک در استرالیا...

تهران سرزمین آرزوهای من نیست...

نیم سال از سال سی‌ام گذشت و من متفاوتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد