زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

دمی با ساکن دل

« پنج‌شنبه »

وقتی رسیدم تهران هوا تاریک شده بود. قرار بود اول ف را ببینم و بعد به خانه بروم. از سر خیابان آمد دنبالم؛  یک ساعتی با هم گپ زدیم و شوخی کردیم. برایم از چین سوغاتی آورده بود؛ دو تا کرم مو و یک عطر بسیار زیبا و خوش‌بو! بعد برایم آژانس گرفت و رفتم خانه...

از دیدنش سراسر شوق و ذوق می‌شوم و انرژی می‌گیرم. همیشه لحظات اندک دیدنش مثل برق می‌گذرد... 

کاش جهان دیگری بود که من به آنجا می‌رفتم و تو می‌آمدی و آنجا آنقدر با هم می‌بودیم تا از حضورت اشباع شوم...

آغاز دهه چهارم زندگی!

شاید حدود شش ماه پیش از این، به چنین روزی فکر می‌کردم. به روزی که آن عدد دوی سنم به سه مبدل شود. سی سالگی برایم ویژه بود. مدام خود را پشت کیکی که شمع عدد 30 روی آن روشن است می‌دیدم. دوست داشتم تا قبل از این روز، کارهایی را به سرانجام برسانم... که گویا این اتفاق نیفتاد.

نمی‌دانم اما شاید این روز، خیلی هم مهم نباشد... . در این روز مترصدم ببینم چه کسی یادش هست و تولدم را تبریک میگوید، چه انتظار بدی! به نظرم نباید چنین چیزی اهمیت داشته باشد. اما گویا این مسئله ملاکی است برای سنجش محبوبیتم. شاید هم ملاک صحیحی نباشد. من خیلی هدیه دوست دارم. هدیه یکی از پدیده‌هایی است که مرا بسیار سر ذوق می‌آورد تقریبا فرقی نمی‌کند که چه باشد.

امسال روز تولدم بسیار عادی گذشت. در خانه بودم و تنها. چند نفری تبریک گفتند. ف برایم یک قطعه با عود نواخت و شعری از حسین منزوی خواند و برایم فرستاد. برایم بسیار باارزش بود، گوش دادم و گریستم.

در این روز دو تماس دریافت کردم که هر دو مرا آشفته و رنجور کرد. پدر تماس گرفت و بعد از تبریک سراغ گوشی را گرفت که چه کردم! بعد از 4 ماه  و بعد از  درخواست‌های مکرر من و بعد از اینکه بالاخره خودم گوشی خریدم، شنیدن این سوال برایم آزاردهنده بود. گفتم خریدم و از فلانی پول قرض گرفتم! مثل خمپاره منفجر شد و شروع کرد به داد کشیدن که با قرض آبروی مرا بردی و ...

تماس دوم از آنِ همسرش بود که با لحنی نامهربان تبریک گفت و ادامه اصلا انتظار نداشته که من در تابستان به دیدنشان نروم!

سالگرد تولد سی سالگی‌ام به اتفاقات زیبا و خاطره‌انگیزی مزین نشد...!