زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

دمی با ساکن دل

« پنج‌شنبه »

وقتی رسیدم تهران هوا تاریک شده بود. قرار بود اول ف را ببینم و بعد به خانه بروم. از سر خیابان آمد دنبالم؛  یک ساعتی با هم گپ زدیم و شوخی کردیم. برایم از چین سوغاتی آورده بود؛ دو تا کرم مو و یک عطر بسیار زیبا و خوش‌بو! بعد برایم آژانس گرفت و رفتم خانه...

از دیدنش سراسر شوق و ذوق می‌شوم و انرژی می‌گیرم. همیشه لحظات اندک دیدنش مثل برق می‌گذرد... 

کاش جهان دیگری بود که من به آنجا می‌رفتم و تو می‌آمدی و آنجا آنقدر با هم می‌بودیم تا از حضورت اشباع شوم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد