زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

امید

هر بار که تحقیر میشم، احساس ضعف و عجز تمام وجودم رو میگیره. در این زمان تنها چیزی آرومم می‌کنه آینده ست. به اتفاقات خوب آینده فکر کنم...

- میرم سر کار و کارم در اون شرکت عالی خواهد بود. با تمام توان و با شوق و ذوق کار خواهم کرد و درآمد خیلی خوبی کسب خواهم کرد. (مدام در ذهنم می‌آید که نکند فلان شود... کارم را... اصلا نمی‌خواهم چیز بد به ذهنم و زبانم بیارم) کارم با درآمد خوب و محیط کاری عالی و موفقیت پیش خواهد رفت. دقیقا همان چیزی که آرزو داشتم. یک شرکت لاکچری، با سفرهای خارجی، یک همکاری با دوام.

- این خانه آخرین خانه مجردی من است! من ازدواجی عالی خواهم داشت در کمال لذت و سهولت.

- درس! دکتری! سخت شده اما چیزی نیست که از توان من خارج باشه! تیرماه آزمون را میدهم. اون نوشته رو کم کم می‌نویسم. 

و با پایان سال 96 همه معضلات تموم میشه... 

تیرماه آزمون بدم... اگر قبلش هم کمی کار کرده باشم می‌تونم تا شهریور تمومش کنم.... می‌تونم.

بس!

از احساسم بگم از رابطه... رابطه‌ها. چقدر خودم بودن و خودم راحت است و بی‌دغدغه. با تمام علاقه‌ای که به ف دارم اما اغلب احساس خوبی از ارتباط یا صحبت با او پیدا نمی‌کنم. مدت‌هاست این مسأله آزارم می‌دهد. خسته و کلافم از اقناع نشدن، از بی‌مهری، از برهوت اطرافم. از آرامشی که دنبالشم و به دست نمیاد، از صمیمیتی که دنبالشم و حاصل نمیشه، از جمع دوستانه‌ای که خواهانشم و می‌طلبمش و نمی‌یابم، از ظلم، از آنان که توانایی آزردن دارند و دریغ نمی‌کنند.

نمی‌دانم باید التماس چه کسی را بکنم، خدا؟ دنیا؟ جهان؟ زندگی؟ که کمی راحتم بگذارند. انگار دارم به این باور می‌رسم که نفرین شده‌ام، طلسم شده‌ام... بلا پشت بلا. دشمنی پشت دشمنی. سختی‌ها و پیچ‌های جدید...

چقدر انسان قدرت تحمل دارد!! چقدر من قدرت تحمل دارم. چقدر زجر کشیدم...

چرا این همه سختی نصیب من شده است؟ چرا دیگری در اوج آرامش و راحتی ست؟ من آرامش می‌خواهم! راحتی می‌خواهم....