از احساسم بگم از رابطه... رابطهها. چقدر خودم بودن و خودم راحت است و بیدغدغه. با تمام علاقهای که به ف دارم اما اغلب احساس خوبی از ارتباط یا صحبت با او پیدا نمیکنم. مدتهاست این مسأله آزارم میدهد. خسته و کلافم از اقناع نشدن، از بیمهری، از برهوت اطرافم. از آرامشی که دنبالشم و به دست نمیاد، از صمیمیتی که دنبالشم و حاصل نمیشه، از جمع دوستانهای که خواهانشم و میطلبمش و نمییابم، از ظلم، از آنان که توانایی آزردن دارند و دریغ نمیکنند.
نمیدانم باید التماس چه کسی را بکنم، خدا؟ دنیا؟ جهان؟ زندگی؟ که کمی راحتم بگذارند. انگار دارم به این باور میرسم که نفرین شدهام، طلسم شدهام... بلا پشت بلا. دشمنی پشت دشمنی. سختیها و پیچهای جدید...
چقدر انسان قدرت تحمل دارد!! چقدر من قدرت تحمل دارم. چقدر زجر کشیدم...
چرا این همه سختی نصیب من شده است؟ چرا دیگری در اوج آرامش و راحتی ست؟ من آرامش میخواهم! راحتی میخواهم....