زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

یک جفت ماگ عاشقانه و کیک رِدوِلوِت

واقعیت این است که برای زندگی خوب و خوش باید تلاش و برنامه‌ریزی کنیم. باید برای خوشی‌ها طرح بریزیم و اقدام کنیم. با کنج خانه نشستن و آرزو کردن  شرایط تغییری نمی‌کند.  

چند سال بود که دوست داشتم برای تولد خاله کنارش باشم اما هر بار نمی‌شد و تهران نبودم و به خودم وعده سال بعد را می‌دادم. امسال داشت همان اتفاق می‌افتاد. اما در آخرین لحظات تصمیم گرفتم امسال شب 29 بهمن را کنار خاله جانم باشم. دوست داشتم هدیه خوبی ببرم و از طرفی فکر می‌کردم بهتر است در این شرایط خرج زیادی نکنم. به فکرم رسید ماگ بخرم تا هر روز با دیدن آن به یادم بیفتد! از خانه بیرون رفتم. در مغازه مورد نظرم لوازم موجود را بررسی کردم و دیدم انگار گزینه مناسب همان ماگ است. ماگها را زیر و رو کردم و تصمیم گرفتم یک جفت ماگ عاشقانه برای خاله و شوهرش بگیرم. ماگ‌ها را خریدم و به خانه آمدم. روز بعد ماگ‌ها را کادو کردم به علاوه یک تونیک که از قبل خریده بودم و راهی خانه خاله شدم.

نزدیک‌های خانه که بودم . ط با من تماس گرفت که وقتی رفتی مبادا اشاره‌ای به تولد کنی و بگویی تولدت مبارک و ... . مثلا می‌خواستند سورپرایز کنند. من هم قول دادم چیزی نگویم. یک ساعت بعد از رسیدنم م زنگ زد و از من خواست خاله را ببرم به اتاق تا آنها پذیرایی را آماده کنند. من برای اینجور کارها اصلا فرد مناسبی نیستم! از هرگونه فیلم بازی کردن ناتوانم و ماجرا را لو می‌دهم. از او اصرار و از من انکار. با ناراحتی تلفن به پایان رسید. کمی بعد خاله خودش رفت داخل اتاق. من هم همراهش رفتم و گرم صحبت شدیم. در همین حین بچه‌ها آمدند و آنطور که میخواستند پذیرایی را چیدند و بعد شوهر خاله با دسته گل به اتاق آمد و گفتند تولدت مبارک! من هم موسیقی تولد مبارک را با مبایلم گذاشتم! خاله دسته گل را گرفت و با حالت بانمکی گفت: این همه بیرون بودید فقط همین؟؟؟؟ :))) خاله را به پذیرایی بردیم و کادوها و کیک را دید. شروع به خندیدن کرد و چشمانش برق زد. آشکارا ذوق کرده بود و خوشحال بود برایش تولد مبارک خواندیم. من هم کادوهایم را آوردم. با ذوق کادوهایش را باز کرد. بچه ها برای لباس خریده بودند. لباس را دوست داشت و ذوق کرده بود. کادوهای مرا هم باز کرد و تشکر کرد. عمو باور نمیکرد که من برای او هم کادو خریدم.  ماگ را به او دادم با اکراه شروع کرد به باز کردن کادو بعد در نیمه راه آن به سمت خاله گرفت. بهش گفتم برای شماست! همچنان در بهت و تعجب بود! :)

بچه ها کیک ویژه‌ای خریده بودند که اسمش ردولوت بود! کیک کاملا قرمز بود، رویش مربای آلبالو بود و به جز خامه کیک اسفنجی‌اش هم قرمز بود. مزه‌اش جدید و دلچسب بود.

تا نزدیک‌های نیمه‌شب مشغول تولدبازی بودیم و عکس میگرفتیم. بچه‌ها 5 تا بادکنک هلیومی رنگارنگ خریده بودند. خاله عاشق بادکنک‌ها شده بود. به شکل‌های مختلف، تکی و دسته جمعی با بادکنک‌ها عکس گرفتیم.

شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش بود و در خاطرم خواهد ماند. اگر بی‌خیال می‌شدم آن شب مثل شب‌های دیگر سپری می‌شد. خوشحالم که این خاطره را برای خودم و عزیزانم ساختم.

روز خوش بهمنی

«جمعه»

ساعت ۹:۳۰ صبح، در حالی که هنوز تو رتخت خواب بودم، ف پیام داد که اگر میتوانم به دیدارش بروم، استقبال کردم و قرار شد ۲ ساعت بعد همدیگر را ببینیم. تا صبحانه بخورم و آماده شوم دیر شد و در زمانی که پیش‌بینی کرده بودم نتوانستم از خانه بیرون بروم. سه تا تاکسی عوض کردم و کلی کرایه دادم تا رسیدم سر خیابان مقصد. بین کرایه تاکسی دیگری و ۲۰ دقیقه بیشتر دیدن ف یا پیاده رفتن و ۲۰ دقیقه کمتر مردد بودم. طرف اقتصادی‌تر پیروز شد و پیاده سربالایی را با عجله طی کردم. گرمم شده بود، کاپشنم را درآوردم اما فایده نداشت ومن خیس عرق شده بودم. 

بالاخره رسیدم، چهره مهربانش را دیدم و در آغوش کشیدمش... چه بهشتی! 

پیشنهاد آب پرتقال داد که پذیرفتم. پرتقال‌ها را یکی یکی قاچ کرد و به آب‌میوه‌گیری سپرد. هر کدام یک لیوان و نیم خوردیم. به به! طعم بهشت می‌داد، ترش و دلچسب... . یادم  نمی‌آمد آخرین بار کی آب پرتقال طبیعی خورده بودم. شاید سالها قبل. شیرینی هم خریده بود. چیز کیک و دانمارکی. جالب اینجا بود که وقتی از مقابل شیرینی‌فروشی رد شدم ازذهنم گذشت که بخرم اما منصرف شدم و گفتم شاید خودش خریده باشد :)

گپ زدیم، شوخی کردیم، خندیدیم، خل‌بازی درآوردیم. چقدر بودن با این آدم برای من دلچسب است...

برای ناهار کباب سفارش داد. نشستیم روی زمین و روی سفره حصیری بانمکش ناهار خوردیم. ناهار هم عالی بود.

به همین زودی فرصت به پایان رسید و باید می‌رفتم. ترک لحظات خوش چقدر سخت است. پیشنهاد داد آژانس بگیرم اما ترجیح دادم خودم بروم.

ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی حاصلی و بی‌خبری بود...

 ازش جدا شدم و از کوچه‌ها به سمت بزرگراه رفتم. در ایستگاه منتظر اتوبوس ایستادم، حالت تهوع پیدا کرده بودم. می‌ترسیدم حالم بدتر شود و تا رسیدن به خانه‌ام دوام نیاورم، مدام نفس عمیق می‌کشیدم. یک ساعتی درگیر این حال بد بودم و بعد خوب شدم.