زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

روز خوش بهمنی

«جمعه»

ساعت ۹:۳۰ صبح، در حالی که هنوز تو رتخت خواب بودم، ف پیام داد که اگر میتوانم به دیدارش بروم، استقبال کردم و قرار شد ۲ ساعت بعد همدیگر را ببینیم. تا صبحانه بخورم و آماده شوم دیر شد و در زمانی که پیش‌بینی کرده بودم نتوانستم از خانه بیرون بروم. سه تا تاکسی عوض کردم و کلی کرایه دادم تا رسیدم سر خیابان مقصد. بین کرایه تاکسی دیگری و ۲۰ دقیقه بیشتر دیدن ف یا پیاده رفتن و ۲۰ دقیقه کمتر مردد بودم. طرف اقتصادی‌تر پیروز شد و پیاده سربالایی را با عجله طی کردم. گرمم شده بود، کاپشنم را درآوردم اما فایده نداشت ومن خیس عرق شده بودم. 

بالاخره رسیدم، چهره مهربانش را دیدم و در آغوش کشیدمش... چه بهشتی! 

پیشنهاد آب پرتقال داد که پذیرفتم. پرتقال‌ها را یکی یکی قاچ کرد و به آب‌میوه‌گیری سپرد. هر کدام یک لیوان و نیم خوردیم. به به! طعم بهشت می‌داد، ترش و دلچسب... . یادم  نمی‌آمد آخرین بار کی آب پرتقال طبیعی خورده بودم. شاید سالها قبل. شیرینی هم خریده بود. چیز کیک و دانمارکی. جالب اینجا بود که وقتی از مقابل شیرینی‌فروشی رد شدم ازذهنم گذشت که بخرم اما منصرف شدم و گفتم شاید خودش خریده باشد :)

گپ زدیم، شوخی کردیم، خندیدیم، خل‌بازی درآوردیم. چقدر بودن با این آدم برای من دلچسب است...

برای ناهار کباب سفارش داد. نشستیم روی زمین و روی سفره حصیری بانمکش ناهار خوردیم. ناهار هم عالی بود.

به همین زودی فرصت به پایان رسید و باید می‌رفتم. ترک لحظات خوش چقدر سخت است. پیشنهاد داد آژانس بگیرم اما ترجیح دادم خودم بروم.

ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی حاصلی و بی‌خبری بود...

 ازش جدا شدم و از کوچه‌ها به سمت بزرگراه رفتم. در ایستگاه منتظر اتوبوس ایستادم، حالت تهوع پیدا کرده بودم. می‌ترسیدم حالم بدتر شود و تا رسیدن به خانه‌ام دوام نیاورم، مدام نفس عمیق می‌کشیدم. یک ساعتی درگیر این حال بد بودم و بعد خوب شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد