زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

خبر

خبر اینکه یکی از خاله هام رو در کمال ناباوری از دست دادم...

لحظات خوش

لحظاتی رو دارم تجربه میکنم که  شدیدا شایسته ثبت شدن هستند. اینکه این لحظات انقدر دیر و در سی سالگی تجربه میشوند غمناک است اما اینکه دیرتر از این تجربه نشدند جای خوشحالی دارد. لحظات رمانتیکی که ناگهان در زندگیم نازل شد و همچنان در جریان است. لحظات رمانتیکی که از تمام تشویش ها به جز تشویش های زاده اجتماع فارغ است. یار کوچک نازنینی که آینه است. دوست دارم در خودم حلش کنم. از نگاه کردن به روی ماهش سیر نمیشوم. از بودن در کنارش از شنیدن صدایش از بودن در کنارش سیر نمیشوم. در عین حال اگر فردا نباشد... مشوش نخواهم شد. همه آرزوهای ارتباطیم یکجا دارند محقق میشوند. انگار برگشتم به ده سال قبل و دارم از نو، جوانی ام را تجربه میکنم. خوشحالم. امیدوارم هیچ وقت  این رویای شیرین تمام نشود.