زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

قلبم را هم خانه تکانی کردم

یکی از مطالبی که از سایت گیس گلابتون دریافت کردم، پاکسازی روح است. نکته اصلی در این بحث بخشش و کنار گذاشتن کینه‌هاست، حتی کنار گذاشتن خاطرات بد. من به این کار خیلی احتیاج داشتم. دبی فورد هم کتابی داردبا عنوان پاکسازی آگاهی و احتمالا یکی از منابع الهام گیس گلابتون هم بوده است. قبل سال این کتاب را خریده بودم. روز 29 اسفند شروع به خواندن کتاب کردم و تمریناتش را در دفتری یادداشت کردم. همه خاطرات بد را تا جایی که یادم آمد نوشتم. تمام دلخوری‌ها و چه بسا کینه‌هایم از همه افراد را نوشتم. 17 نفر شدند. از برخی‌شان که تازه‌تر بودند کینه شدیدی داشتم. برای بخشش آنها لازم بود بالش را به جای یقه آنها تصور کنم و با مشت بکوبم بر آن. هر بار این کار را کردم اشکم جاری می‌شد. بعد اسم هر کدام را روی برگه کاغذی نوشتم. اتفاقات تلخ و عادت‌های دوست‌نداشتنی خودم را هم روی کاغذهای دیگری نوشتم و بعد دونه دونه اونها را با فندک توی یک قابلمه روحی بزرگ سوزوندم! تموم شد! قلبم واقعا از هر کینه‌ای پاک شد! واقعا پاک شد!

روز اول فروردین را با قلبی عاری از کینه شروع کردم! بخشیدن برخی‌ها واقعا برایم سخت بود اما من از پسش برآمدم! برای تثبیت این بخشش حتی به چند نفر از آنها که کینه‌شان جدید بود پیام تبریک دادم! کار سختی بود اما این کار راکردم.

روز اول سال به دوست قدیمی منقطع شده‌ام هم بعد از 9 ماه پیام دادم. این هم کار بسیار خوبی بود .


درس تلخ سال 1395

نوشتن در وبلاگ تجربه خاصی است و آرامش خاصی به نگارنده می‌دهد. امروز روز آخر سال 1395 است. خوشحالم که این سال نحس و نفرت‌انگیز دارد تمام می‌شود. سالی که با دوستی با یک مادر فولادزره شروع شد با همخانگی با او ادامه پیدا کرد و با کینه‌توزی و حمله یک‌طرفه او و به خاک نشاندن من به پایان رسید. حجم عظیم دردی را که در این ماه آخر سال متحمل شدم، هرگز فراموش نمی­­­کنم.

در سال‌های پیش، حدود 6 سال پیش، از راحت نوشتن ضربه سنگینی خوردم. از آن زمان ترس از نوشتن پیدا کردم. دیگر آشکارا چیزی ننوشتم و در خودم فرو رفتم. من به دلیل تنهایی مفرطم نیاز شدیدی به نوشتن داشتم و همین فرصت هم از من سلب شد. این روزها از دوست‌شدن، صمیمی‌شدن، راحت حرف‌زدن و جاروکردن دل آسیب دیدم. از به عهده‌نگرفتن صدرصد مسئولیت آسیب دیدم. اگر آن روزهایی که می‌دیدم نمی‌توانم کاری که به من محول شده را انجام دهم، کار را تحویل می‌دادم، این اتفاقات سلسله‌وار نمی‌افتاد. خودم را سرزنش نمی‌کنم و فقط احتمالات را مرور می‌کنم. البته فکر می‌کنم که در آن زمان به دلیل ترس‌های مختلف این توانایی را نداشتم که کار را انجام نداده واگذار کنم. به دلیل نداشتن اعتماد به نفس.

زندگی متأسفانه یا خوشبختانه ادامه دارد و باید روش‌های بهتری را برای زندگی در پیش بگیرم. باید هر روز سعی کنم نگویم نگویم نگویم. من می‌توانم نگویم. من می‌توانم با تأمل سخن بگویم. حرف از آب و هوا و زمین و زمان انقدر زیاد هست که فرصت به بازگویی حرف‌های دردسرساز نمی‌رسد.

دوستی‌ها و صمیمت‌ها خیلی بی‌سودتر و بی‌ارزش‌تر از آن هستند که بتوان حریم شخصی خود را رو به آنها گشود و این هیچ استثنایی ندارد. حتی نزدیک‌ترین اقوام می‌توانند روزی ضربه سختی بزنند و تو بدون اینکه دفاعی داشته باشی فقط در خودت فرو بروی و از درد ناشی از ضربه ناله کنی.

ای خود عزیزم! دوستت دارم و همین برای خوشی و آرامش این لحظه کافی است.

حرف‌های 19 اسفند

 چند روز گذشته حسابی غرق خواندن مطالب خانم دکتر بودم. شیرین می‌نویسد و دوست ندارم خواندنش را رها کنم. برای تمام کردن مطالعه مطالب سایت عجله دارم. کاش برای نوشتن پایان‌نامه هم انقدر عجله داشتم. کاش همینجوری روی نوشتن آن قفل می‌شدم. این روزها مدام به خودم، به آینده و به برنامه‌هام فکر می‌کنم. به اتمام پایان‌نامه فکر می‌کنم. هر بار به آن فکر می‌کنم در نهایت دلم می‌خواهد زندگی را رها کنم. باز هم همان عبارت قدیمی، "حوصله نوشتن ندارم!"

دیروز کتاب صوتی بهترین سال زندگی را گوش می‌دادم. مطلب جالبی در ذهنم مانده این است که ما از بچگی از نظم فراری هستیم و دوست داریم تحت هیچ چارچوبی نباشیم. دقیقا من همین‌گونه‌ام. آگاهانه از نظم فراریم. از تحت برنامه بودن فراریم. برای خودم هم توجیه می‌کنم که چون کودکی تلخ و پر از رنجی داشته‌ام الان دیگر باید آزاد و رها باشم. نهایت آرزویم هم همین است.

آرزو دارم بدون دغدغه کار پول داشته باشم. بدون دغدغه درآمد مطالعه کنم. حتی کار پژوهشی کنم. حتی ویراستاری کنم. من واقعا این کارها را دوست دارم و توانایی‌اش را دارم من واقعا ویراستار خوبی هستم. من توانایی خوبی برای فعالیت علمی دارم. 

و آرزوهای همیشگی‌ام... هنر... نقاشی کنم... ساز بزنم... نمی‌توانم از اینها دل بکنم. من الان میتوانم این موقعیت را داشته باشم. با درآمد مادرم. ماهی سه ملیون تومان در عادی‌ترین شرایط. بغض دارم و دلم می‌خواهد گریه کنم.

اما خب یک راه هم این است که فقط خودم راببینم تنها در این کره زمین که باید زندگی کنم. آرام... با آرامش و خب برای داشتن احساس بهتر قاعده‌مندی سودمند است.

در واقع اوضاع خیلی متفاوت نیست. باز هم می‌توانم با برنامه و نظم به همه کارهایی که دوست دارم برسم.

سوگواری برای اینکه چرا اینجایم و چرا آن پدر و مادر و چرا این شرایط سودی ندارد.

 سفر هم رخ می‌دهد. از بعد از ترکیه دیگر جایی نرفتم. سفر بعدی استرالیا!

دلم می‌خواهد امروز بروم و چند کتاب برای خودم بخرم. بدون دغدغه مالی. پول می‌رسد. دلم  می‌خواهد بیرون شام بخورم. دلم می‌خواهد بستنی بخرم. این مدل تفریحات را دوست دارم.

یک جفت ماگ عاشقانه و کیک رِدوِلوِت

واقعیت این است که برای زندگی خوب و خوش باید تلاش و برنامه‌ریزی کنیم. باید برای خوشی‌ها طرح بریزیم و اقدام کنیم. با کنج خانه نشستن و آرزو کردن  شرایط تغییری نمی‌کند.  

چند سال بود که دوست داشتم برای تولد خاله کنارش باشم اما هر بار نمی‌شد و تهران نبودم و به خودم وعده سال بعد را می‌دادم. امسال داشت همان اتفاق می‌افتاد. اما در آخرین لحظات تصمیم گرفتم امسال شب 29 بهمن را کنار خاله جانم باشم. دوست داشتم هدیه خوبی ببرم و از طرفی فکر می‌کردم بهتر است در این شرایط خرج زیادی نکنم. به فکرم رسید ماگ بخرم تا هر روز با دیدن آن به یادم بیفتد! از خانه بیرون رفتم. در مغازه مورد نظرم لوازم موجود را بررسی کردم و دیدم انگار گزینه مناسب همان ماگ است. ماگها را زیر و رو کردم و تصمیم گرفتم یک جفت ماگ عاشقانه برای خاله و شوهرش بگیرم. ماگ‌ها را خریدم و به خانه آمدم. روز بعد ماگ‌ها را کادو کردم به علاوه یک تونیک که از قبل خریده بودم و راهی خانه خاله شدم.

نزدیک‌های خانه که بودم . ط با من تماس گرفت که وقتی رفتی مبادا اشاره‌ای به تولد کنی و بگویی تولدت مبارک و ... . مثلا می‌خواستند سورپرایز کنند. من هم قول دادم چیزی نگویم. یک ساعت بعد از رسیدنم م زنگ زد و از من خواست خاله را ببرم به اتاق تا آنها پذیرایی را آماده کنند. من برای اینجور کارها اصلا فرد مناسبی نیستم! از هرگونه فیلم بازی کردن ناتوانم و ماجرا را لو می‌دهم. از او اصرار و از من انکار. با ناراحتی تلفن به پایان رسید. کمی بعد خاله خودش رفت داخل اتاق. من هم همراهش رفتم و گرم صحبت شدیم. در همین حین بچه‌ها آمدند و آنطور که میخواستند پذیرایی را چیدند و بعد شوهر خاله با دسته گل به اتاق آمد و گفتند تولدت مبارک! من هم موسیقی تولد مبارک را با مبایلم گذاشتم! خاله دسته گل را گرفت و با حالت بانمکی گفت: این همه بیرون بودید فقط همین؟؟؟؟ :))) خاله را به پذیرایی بردیم و کادوها و کیک را دید. شروع به خندیدن کرد و چشمانش برق زد. آشکارا ذوق کرده بود و خوشحال بود برایش تولد مبارک خواندیم. من هم کادوهایم را آوردم. با ذوق کادوهایش را باز کرد. بچه ها برای لباس خریده بودند. لباس را دوست داشت و ذوق کرده بود. کادوهای مرا هم باز کرد و تشکر کرد. عمو باور نمیکرد که من برای او هم کادو خریدم.  ماگ را به او دادم با اکراه شروع کرد به باز کردن کادو بعد در نیمه راه آن به سمت خاله گرفت. بهش گفتم برای شماست! همچنان در بهت و تعجب بود! :)

بچه ها کیک ویژه‌ای خریده بودند که اسمش ردولوت بود! کیک کاملا قرمز بود، رویش مربای آلبالو بود و به جز خامه کیک اسفنجی‌اش هم قرمز بود. مزه‌اش جدید و دلچسب بود.

تا نزدیک‌های نیمه‌شب مشغول تولدبازی بودیم و عکس میگرفتیم. بچه‌ها 5 تا بادکنک هلیومی رنگارنگ خریده بودند. خاله عاشق بادکنک‌ها شده بود. به شکل‌های مختلف، تکی و دسته جمعی با بادکنک‌ها عکس گرفتیم.

شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش بود و در خاطرم خواهد ماند. اگر بی‌خیال می‌شدم آن شب مثل شب‌های دیگر سپری می‌شد. خوشحالم که این خاطره را برای خودم و عزیزانم ساختم.

Let's not tolerate

گاهی وقت‌ها چیزهای آزاردهنده‌ای رو تحمل می‌کنیم که به راحتی میتونیم حذفشون کنیم. بیاید تصمیم بگیریم که دیگه تحمل نکنیم! هر چیزی آزاردهنده‌ست، اون رو از بین ببریم،  یا با اصلاح و تغییر یا با حذف! چیزهایی مثل شرایط زندگی و کار یا رابطه با افراد، یا حتا کوچکترین چیزها  مثل فرم ناخوب قرار گرفتن تخت خوابمون،‌ یا نگهداشتن اشیایی که برامون تداعی‌گر خاطرات بد هستند! مگه چند بار قراره زندگی کنیم؟! بیاید دیگه تحمل نکنیم!

باران باش...

باران باش ببار! سیراب کن زمین تشنه را... تا کی مانند تشنگان و گرسنگان بودن... محبت کن... محبت کن... محبت کن... در برابر بدی محبت کن! تو میتوانی در برابر بدی محبت کنی! تو می توانی باران باشی و منشا نیکی برای تمام آشنایان باشی... 

هیچ طلبی از هیچ کسی ندارم، هر چه دیگران می‌کنند همه لطف و مهربانی آنهاست و باید جبران کنم.

آسیب شناسی

دیروز و پریروز که تعطیل بود تماما و بدون خستگی مشغول خیاطی بودم. دوتا مانتو دوختم به علاوه خورده خیاطی های متعدد. هنوز هم اطراف چرخ خیاطی ام پر از پروژه های تعمیری و ویرایشی است. در لحظه از خیاطی کردن لذت بسیاری میبرم ولی گویا جز لذت های ماندگار نیست.

لذتهای ماندگارعبارت  است از:

ویراستاری کردن 

رسیدگی به کار 1 

رسیدگی به کار 2 

رسیدگی به تز

فعلا همینها. بقیه در لحظه فقط ممکن ست احساس رضایت بدهد.

حتا مطالعه های متفرقه، حتا ساز زدن، حتا کار خونه، حتا حمام رفتن، حتا آشپزی کردن، حتا خرید کردن، حتا نوشتن در همین وبلاگ که اتفاقا کار بسیار خوبی است ولی لذت با دوام نمیدهد.

دلم می‌خواد اعتصاب تهران رفتن بکنم تا تز تموم بشه...

پس پیش به سوی کارهای با لذت ماندگار! از امروز همه کارهای با لذت کوتاه مدت تحریم می‌شود! پیش به سوی تمام کارهایی که عمیق ترین رضایت درون می دهد. لحظه مهم است! اتفاقا چون لحظه مهم است باید صرف لذت ماندگار شود که اگر فردایی بود از آن لذت آتی بهره ببرم اگر هم نبود که از امروزم بهترین بهره را بردم.

وقتم را صرف هیچ چیز نمیکنم جز همان کارهای اصلی حتا نقل مکان و جابجایی نباید باعث شود آن کارها متوقف گردد.


کار گردونه‌ی منحصر حیات آدمی است. مادامی که گردونه‌ی حیاتم در حال چرخیدن باشد، زنده‌ام و حالم خوب است.

دیروز ساعت 9 دانشگاه بودم و مشغول کار شدم. از اینکه زود از خانه بیرون آمدم بسیار راضی بودم.حدود 11 درحالی که دیرم شده بود راهی کلاس شدم و 3 به همراه ز و ج برگشتم. تا 5 کمی در اتاقم بودم و ناهار خوردم. احساس خستگی  و خواب آلودگی شدید داشتم. رفتم که دقایقی در نمازخانه دراز بکشم که در کمال ناباوری تا دو ساعت و نیم خوابیدم. امرو ز هم 8:25 از خانه بیرون رفتم و از اینکه زود بیدار شدم و حمام رفتم و صبحانه خوردم و آماده شدم از خودم بسیار راضی هستم. 12:30 به دفتر بازگشتم. تقریبا تا الان کار مفیدی نکردم. آخرین قسمت سریال را دیدم و الان باز ساعت 5 است  و من باز هم احساس خستگی  و خواب آلودگی دارم.

صبح به ز میگفتم که احساس بهبودی دارم. آره اون حب ذات تا آخر عمر مرا فعال نگه خواهد داشت. نمیدونم آن مواد افزودنی حال و فکر مرا دگرگون کرد یا یک انقلاب درونی الهام گونه بود. دوست داشتم الان خوابم نمی امد تا کار میکردم. سخت کار میکردم. نمیدانم چرا کار کردن را دوست نداشتم. این حال خوب فقط به برکت کار جدید است؟ فکر نکنم. چون اگر ان کار کنسل شودمن باز هم شور زندگی و کار خواهم داشت. ویرایش را به طور جدی پیش خواهم گرفت. حتی همین روزها هم مترصد از سر گرفتن کار ویرایش هستم. این روزها این سخن استاد جعفری مدام در ذهنم تکرار می شود که کار جوهره یا گردونه حیات آدمی است. اینطور فکر میکنم که کار نمیکنم که بعدا خوش بگذرانم. کار در همین لحظه خوب است و به من احساس رضایت می دهد.

امیدوارم مخم آسیب ندیده باشه با اون مواد افزودنی مجاز.

دیوید برنز می گفت باید وارد کار بشید، باید شروعش کنید تا حوصله اش بیاد. منم الان میخوام برم شروع کنم.

آها راستی هاها! به وضعیت زیبایم. باز بنظرم خوبه! بهتر هم میشه. یعنی بهترش می کنم!!

می خواهم

من همونم! همون آدم سالهای قبل. عقاید و افکار عوض شده ولی عملکرد و بازدهی بسیار کم. بازدهی علمی بسیار کم. باید به خودم کمک کنم. از برنامه ریزی های تحقق ناپذیر خستم. انگار دیگه نمی خوام برنامه ریزی کنم . یه برنامه  ای می خوام که محقق بشه. دوست دارم برم تو چارچوب، چارچوب خودم. دوست دارم کارهایم را منظم انجام دهم. فقط برای خودم. برای شادی و رضایت درونی خودم. هرچند خودم را در هر صورت دوست دارم. ز! من عاشقتم! عاشق چهره ات. چهره ات برام آرامش بخشه.

میخوام این بی کار نشستن را در خودم ریشه کن کنم. و البته کند بودن رو. ز همه کارهاشو سریع انجام میده. من میخوام اون کار سخت رو انجام بدم. می خوام تو زندگی خودم کولاک کنم. و بعد میان اون کولاک بچرخم و سماع کنم. 

سلام اتفاق های خوب!

ناگهانی کسی وارد اتاقت بشه و کلی حرف های جالب و الهام بخش بزنه. رشته ام بسیار گسترده هست و میشه اون رو با فعالیتهای اقتصادی در هم آمیخت.  الهیات کار تو ذهنم جرقه زد و اقتصاد دین. دلم میخواد برم دوباره روح سرمایه داری و اخلاق پروتستانی رو بخونم. بدون ذغدغه نمره. بدون دغدغه تحصیل و مدرک. فقط و فقط برای خودم و به انگیزه کاملا شخصی.

آخرای تابستان  سال گذشته که به طور جدی درگیر شروع کارم بودم به یک طرح 100 روزه فکر می کردم. الان فکر می کنم عمرم و لحظات زندگیم خیلی بیشتر از این ارزش داره که بخوام خودم رو به هر نحوی آزار بدم و در مضیقه بمونم. زمان مهم نیست. مهم اینه که لحظاتم را دریابم. امروز مهم است!