فیلم جولی و جولیا ساخته سال 2009 به کارگردانی نورا افرون را دیدم. بازیگر نقش اول این فیلم مریل استریپ بود. عاشق مریل استریپ هستم. در این فیلم هم بازی بسیار زیبایی داشت. او برای بازی در این فیلم نامزد جایزه اسکار هم شده بود اما برنده نشد. البته جایزه گلدن گلاب را برای بازی نقش اول زن برد.
داستان بسیار مثبت و زیبایی است. روایت برونرفت از غرق شدن در روزمرگی یک زن. یکی درقرن 20 و یکی در قرن 21. هر دو با آشپزیکردن از این وضعیت خارج میشوند...
زندگی همین است. کسالت و شکایت از روزمرگی و خستگی و دلمردگی مشکل همه میتواند باشد. باید راهی پیدا کرد، عشقی پیدا کرد و به آن پرداخت.
گاهی فکر میکنم یکجور تفکر پادگانی در ذهن من نهادینه شده است. با اینکه از تحت قانون و باید و نباید بودن بیزارم و از هرگونه رهایی و یلهگی استقبال میکنم اما گاهی قوانینی برای خودم وضع میکنم. در روزهاو ماههای اخیر سعی میکردم هیچ هزینه غیرضروریای نداشته باشم. آرزو میکردم که ای کاش به هیچ خوردنیای هم نیاز نداشتم. دوست داشتم پول جمع کنم؛ مثلا برای گرفتن آپارتمان در تهران یا شاید سفر یا شاید کوچ به آن دورها. اما الان فکر میکنم شاید بهتر باشد از همین الان زندگی کنم. متاسفانه بخش زیادی از تفریحاتی که دوست دارم متوقف بر داشتن پول است. دائما ناراحتم و استرس دارم که چند صباحی دیگر شاید مثل امروز برای تفریح هیجان نداشته باشم. بهخاطر همین صبر کردن تا پولدار شدن برایم راحت نیست. شاید بهتر باشد از تکتک لحظاتم بهترین استفاده را ببرم. شاید بهتر باشد به هر قیمتی هر روزم را خوش باشم.شاید با کمی تدبیر در هر جای دنیا که باشی بشود خوش بود. یکی از کارهایی که دوست دارم انجام بدهم گرفتن تولد برای خودم است. با یک کیک و یک شمع 30 و یک هدیه!
الان اهداف مختلفی در ذهن دارم:
1. به سرانجام رساندن دوره دکتری که با نگارش پایاننامه میسر است.
2. رفتن به تهران بعد از 5/5 سال و تجربه شب در آپارتمان خویش خوابیدن در تهران.
3. داشتن شغل و استقلال مالی.
4. کوچ به آن دورها و ادامه تحصیل.
میشود همه را با هم پیش ببرم یا اینکه اول شماره 1 و بعد 4 و کلا بیخیال 2و 3 بشوم...
واقعیت این است که برای زندگی خوب و خوش باید تلاش و برنامهریزی کنیم. باید برای خوشیها طرح بریزیم و اقدام کنیم. با کنج خانه نشستن و آرزو کردن شرایط تغییری نمیکند.
چند سال بود که دوست داشتم برای تولد خاله کنارش باشم اما هر بار نمیشد و تهران نبودم و به خودم وعده سال بعد را میدادم. امسال داشت همان اتفاق میافتاد. اما در آخرین لحظات تصمیم گرفتم امسال شب 29 بهمن را کنار خاله جانم باشم. دوست داشتم هدیه خوبی ببرم و از طرفی فکر میکردم بهتر است در این شرایط خرج زیادی نکنم. به فکرم رسید ماگ بخرم تا هر روز با دیدن آن به یادم بیفتد! از خانه بیرون رفتم. در مغازه مورد نظرم لوازم موجود را بررسی کردم و دیدم انگار گزینه مناسب همان ماگ است. ماگها را زیر و رو کردم و تصمیم گرفتم یک جفت ماگ عاشقانه برای خاله و شوهرش بگیرم. ماگها را خریدم و به خانه آمدم. روز بعد ماگها را کادو کردم به علاوه یک تونیک که از قبل خریده بودم و راهی خانه خاله شدم.
نزدیکهای خانه که بودم . ط با من تماس گرفت که وقتی رفتی مبادا اشارهای به تولد کنی و بگویی تولدت مبارک و ... . مثلا میخواستند سورپرایز کنند. من هم قول دادم چیزی نگویم. یک ساعت بعد از رسیدنم م زنگ زد و از من خواست خاله را ببرم به اتاق تا آنها پذیرایی را آماده کنند. من برای اینجور کارها اصلا فرد مناسبی نیستم! از هرگونه فیلم بازی کردن ناتوانم و ماجرا را لو میدهم. از او اصرار و از من انکار. با ناراحتی تلفن به پایان رسید. کمی بعد خاله خودش رفت داخل اتاق. من هم همراهش رفتم و گرم صحبت شدیم. در همین حین بچهها آمدند و آنطور که میخواستند پذیرایی را چیدند و بعد شوهر خاله با دسته گل به اتاق آمد و گفتند تولدت مبارک! من هم موسیقی تولد مبارک را با مبایلم گذاشتم! خاله دسته گل را گرفت و با حالت بانمکی گفت: این همه بیرون بودید فقط همین؟؟؟؟ :))) خاله را به پذیرایی بردیم و کادوها و کیک را دید. شروع به خندیدن کرد و چشمانش برق زد. آشکارا ذوق کرده بود و خوشحال بود برایش تولد مبارک خواندیم. من هم کادوهایم را آوردم. با ذوق کادوهایش را باز کرد. بچه ها برای لباس خریده بودند. لباس را دوست داشت و ذوق کرده بود. کادوهای مرا هم باز کرد و تشکر کرد. عمو باور نمیکرد که من برای او هم کادو خریدم. ماگ را به او دادم با اکراه شروع کرد به باز کردن کادو بعد در نیمه راه آن به سمت خاله گرفت. بهش گفتم برای شماست! همچنان در بهت و تعجب بود! :)
بچه ها کیک ویژهای خریده بودند که اسمش ردولوت بود! کیک کاملا قرمز بود، رویش مربای آلبالو بود و به جز خامه کیک اسفنجیاش هم قرمز بود. مزهاش جدید و دلچسب بود.
تا نزدیکهای نیمهشب مشغول تولدبازی بودیم و عکس میگرفتیم. بچهها 5 تا بادکنک هلیومی رنگارنگ خریده بودند. خاله عاشق بادکنکها شده بود. به شکلهای مختلف، تکی و دسته جمعی با بادکنکها عکس گرفتیم.
شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش بود و در خاطرم خواهد ماند. اگر بیخیال میشدم آن شب مثل شبهای دیگر سپری میشد. خوشحالم که این خاطره را برای خودم و عزیزانم ساختم.
یکهو شرایط بهطرز شگفت آوری عوض میشه! همه چیز عالی میشه! من با یه سیتیزن ازدواج میکنم و میرم!
یا یه ازدواج خوب در همین طرف! همه چیز تاپ! مالی - عاطفی - ... - فکری.... خوب اون آدم کجاست؟
ای اتفاق خوب یکهو! بیا! بیا!
خدایا اگر هستی بگو چیکار کنم؟ چرا انقدر زندگیم تلخه!؟ چرا این تنهایی چسبیده به من؟
-----------------------------
و خدا جوابم رو داد. اینکه با کتابهای خوبی مثل شفای زندگی آشنا شدم، برای در حکم یه نشانه است، در حکم یک راهنمایی امیدبخش! (15 اسفند)
از دیروز میخوام ریز به ریز ویژگی های یارم رو بنویسم ولی مثل یه تکلیف سخت پشت گوش میندازم. انگار روم نمیشه! انگار نگران قضاوت کسی باشم!چقدر سخته که یک عمر مدام نگران باشی، نگران دیگران، دیگران، دیگران! پس کی خودم؟ پس کی خودمون؟ پس کی برای خودم زندگی کنم؟ کجا برای خودم زندگی کنم؟
*
یار من شباهت زیادی به ف دارد! در واقع یار من همان ف است با چند آپشن اضافهتر.
یار من بسیار خوشصداست. صدای گیرا، جذاب و آرامشبخشی دارد.
یار من چهره زیبا و دلنشینی دارد! آشکارا خوشچهره است! نه اینکه به زور مجبور باشم چهرهاش را برای خودم توجیه کنم.
یار من کچل نیست! :) موهای زیبایی دارد!
یار من هیکل خوشفرمی دارد! شکم ندارد و اهل ورزش است!
یار من بدن کم مویی دارد! اصلا بیمو است! چون من میخواهم که یارم بدنش بیمو باشد!
یار من شغل معقول و مناسب و پر درآمدی دارد! مثلا مشاوره صنعتی! هم پر درآمد هم با وقت آزاد مناسب برای تفریح.
یار من خانواده مهربان و فهمیده ای دارد که من را بسیار دوست دارند و به من محبت میکنند.
یار من دکترا دارد! بله! یار من مثل خودم تحصیل کرده است!
یار من با من همکلام و همفکر است! با یارم ساعتها میتوانم حرف بزنم - مثل ف -. یار من خوش صحبت است!
یار من باهوش است! هم هوش عقلانی هم هوش هیجانیاش با من هماهنگ است.
یار من دست و دل باز است و برایم به راحتی خرج میکند و هدیه میدهد.
یار من...
یار من...
یار من...
همه چیز را درباره یارم میدانم اما نمیدانم کجاست!
یارم با دنیای فکری و ذهنی من غریبه نیست! من با یارم مثل دو انسان از دو سیاره متفاوت حرف نمیزنم! ما حرفهای یکدیگر را خوب میفهمیم.
آرزوهای مشترک داریم و انگیزه مهاجرت و داشتن زندگی بهتر از مهمترین آرزوهای ماست!
یار من پایه سفر و تفریح است!
یار من درکی از هنر و موسیقی دارد!
باران باش ببار! سیراب کن زمین تشنه را... تا کی مانند تشنگان و گرسنگان بودن... محبت کن... محبت کن... محبت کن... در برابر بدی محبت کن! تو میتوانی در برابر بدی محبت کنی! تو می توانی باران باشی و منشا نیکی برای تمام آشنایان باشی...
هیچ طلبی از هیچ کسی ندارم، هر چه دیگران میکنند همه لطف و مهربانی آنهاست و باید جبران کنم.
روزها به سرعت برق و باد میگذرد. می دوم و به زمان نمی رسم. اوضاع هنوز مرتب نیست...
دغدغه درآمد دارم ولی عملکردم هنوز مطابق با دغدغه ام نیست. ( چقدر نوشتن خوبه)
یهو هوس شنیدن ترانه دیوونه نکن رو کردم.. آهنگ سال 89... سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خستم... (خیلی خوبه که یکجا هست که میتونی هر چی دوست داری بنویسی) تصور میکنم این آهنگ رو گذاشتم و پای راستمو روی پدال گاز تیبا فشار میدم...
ماشین می خوام و اگر واقعا می خوام باید برای بدست آوردنش تلاش کنم. مثل یک رییس ! راه رفتن.. خانم ر گفت مثل بچه ها را میرم :) خنده داره ولی نباید اینطور باشه. یکجور بچگی و غیرجدی بودن در وجودم هست.
بزرگترین آرزویم رسیدن استقلال است. استقلال مطلق. باید تمام چیزهایی که به دست و پایم بسته شده و مانع فعالیت هایم می شود را حذف کنم.
چند پروژه دارم که باید سامان بدهم.
- پروژه تز
- پروژه کسب درامد و خرید ماشین
تقریبا پیچیدگی ای وجود نداره، از پروژه اول که بگذرم راه بازه برای سایر فعالیت ها.
دیروز ساعت 9 دانشگاه بودم و مشغول کار شدم. از اینکه زود از خانه بیرون آمدم بسیار راضی بودم.حدود 11 درحالی که دیرم شده بود راهی کلاس شدم و 3 به همراه ز و ج برگشتم. تا 5 کمی در اتاقم بودم و ناهار خوردم. احساس خستگی و خواب آلودگی شدید داشتم. رفتم که دقایقی در نمازخانه دراز بکشم که در کمال ناباوری تا دو ساعت و نیم خوابیدم. امرو ز هم 8:25 از خانه بیرون رفتم و از اینکه زود بیدار شدم و حمام رفتم و صبحانه خوردم و آماده شدم از خودم بسیار راضی هستم. 12:30 به دفتر بازگشتم. تقریبا تا الان کار مفیدی نکردم. آخرین قسمت سریال را دیدم و الان باز ساعت 5 است و من باز هم احساس خستگی و خواب آلودگی دارم.
صبح به ز میگفتم که احساس بهبودی دارم. آره اون حب ذات تا آخر عمر مرا فعال نگه خواهد داشت. نمیدونم آن مواد افزودنی حال و فکر مرا دگرگون کرد یا یک انقلاب درونی الهام گونه بود. دوست داشتم الان خوابم نمی امد تا کار میکردم. سخت کار میکردم. نمیدانم چرا کار کردن را دوست نداشتم. این حال خوب فقط به برکت کار جدید است؟ فکر نکنم. چون اگر ان کار کنسل شودمن باز هم شور زندگی و کار خواهم داشت. ویرایش را به طور جدی پیش خواهم گرفت. حتی همین روزها هم مترصد از سر گرفتن کار ویرایش هستم. این روزها این سخن استاد جعفری مدام در ذهنم تکرار می شود که کار جوهره یا گردونه حیات آدمی است. اینطور فکر میکنم که کار نمیکنم که بعدا خوش بگذرانم. کار در همین لحظه خوب است و به من احساس رضایت می دهد.
امیدوارم مخم آسیب ندیده باشه با اون مواد افزودنی مجاز.
دیوید برنز می گفت باید وارد کار بشید، باید شروعش کنید تا حوصله اش بیاد. منم الان میخوام برم شروع کنم.
آها راستی هاها! به وضعیت زیبایم. باز بنظرم خوبه! بهتر هم میشه. یعنی بهترش می کنم!!
دلم میخواد بنویسم... دلم میخوام خودم رو بریزم رو صفحه در حال تایپ مانیتور... دلشوره خفیفی ته دلم احساس می کنم، این احساس همیشگی، این همراه همیشگی. به اعتباریاتی فکر میکنم که خودمان وارد زندگیمان می کنیم و بعد خود را با آنها میسنجیم و ارزش گذاری می کنیم و خوشی و نا خوشی هایمان را مطابق با آنها تنظیم می کنیم. من درس خواندم که شکوفا شوم که رشد کنم برای پرورش خودم برای لذت شاید. آیا این درس خواندن افتخارآفرین است؟؟ آیا این درس خواندن و مدرک تحصیلی است که به من اعتبار می دهد؟ شاید! شاید واقعا در جامعه اینطور باشد اما خودم چی؟ خودم که نباید خودم را با آن اعتباریات بسنجم. حقیقت این است که هیچ باید حقیقی ای پشت اتمام تحصیلات نیست. این خودم هستم که شدیدا میخوام تمومش کنم. میخوام تمومش کنم و از لحظه لحظه ای ای که دارم برای رسیدن به خواسته هام وقت میذارم لذت ببرم و خوش باشم.
همیشه منتظر جرقه ام ! شاید خیلی خوب نباشه اما به هر حال الان در معرض یک جرقه ام! یک معجزه ناگهانی! حقووووووق! کار با افتخااااار! آدم باید با کسانی کار کنه که براش سر و دست بشکونن. نه جایی که تو رو یک مهره اضافی ببینن. خوشحالم. برای این تحول عظیم. این تنوع این پویایی. آدمهای جدید.
با شادی وارد حوزه پژوهشی مورد علاقم میشم. حتا ویراستاری. مجله جان هم هست. یک سال روزی 15 ساعت کار کنم و لذت ببرم. کار لذت دارد. لذت مفید بودن. آرامش خاطر. و شادی از ثمرات کار.
همیشه دوست داشتم زیاد مطالعه کنم. خوب می کنم. دوست داشتم پژوهش کنم. مقاله بنویسم. خب مینویسم. کاری نداره. با نثر بسیار زیبایم مینویسم. برای خودم که خودم بعدها ببینم و لذت ببرم. خودم را دوست دارم. همه بودن هایم را دوست دارم. خودم را درک میکنم. با خودم مهربانم.