زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

درس تلخ سال 1395

نوشتن در وبلاگ تجربه خاصی است و آرامش خاصی به نگارنده می‌دهد. امروز روز آخر سال 1395 است. خوشحالم که این سال نحس و نفرت‌انگیز دارد تمام می‌شود. سالی که با دوستی با یک مادر فولادزره شروع شد با همخانگی با او ادامه پیدا کرد و با کینه‌توزی و حمله یک‌طرفه او و به خاک نشاندن من به پایان رسید. حجم عظیم دردی را که در این ماه آخر سال متحمل شدم، هرگز فراموش نمی­­­کنم.

در سال‌های پیش، حدود 6 سال پیش، از راحت نوشتن ضربه سنگینی خوردم. از آن زمان ترس از نوشتن پیدا کردم. دیگر آشکارا چیزی ننوشتم و در خودم فرو رفتم. من به دلیل تنهایی مفرطم نیاز شدیدی به نوشتن داشتم و همین فرصت هم از من سلب شد. این روزها از دوست‌شدن، صمیمی‌شدن، راحت حرف‌زدن و جاروکردن دل آسیب دیدم. از به عهده‌نگرفتن صدرصد مسئولیت آسیب دیدم. اگر آن روزهایی که می‌دیدم نمی‌توانم کاری که به من محول شده را انجام دهم، کار را تحویل می‌دادم، این اتفاقات سلسله‌وار نمی‌افتاد. خودم را سرزنش نمی‌کنم و فقط احتمالات را مرور می‌کنم. البته فکر می‌کنم که در آن زمان به دلیل ترس‌های مختلف این توانایی را نداشتم که کار را انجام نداده واگذار کنم. به دلیل نداشتن اعتماد به نفس.

زندگی متأسفانه یا خوشبختانه ادامه دارد و باید روش‌های بهتری را برای زندگی در پیش بگیرم. باید هر روز سعی کنم نگویم نگویم نگویم. من می‌توانم نگویم. من می‌توانم با تأمل سخن بگویم. حرف از آب و هوا و زمین و زمان انقدر زیاد هست که فرصت به بازگویی حرف‌های دردسرساز نمی‌رسد.

دوستی‌ها و صمیمت‌ها خیلی بی‌سودتر و بی‌ارزش‌تر از آن هستند که بتوان حریم شخصی خود را رو به آنها گشود و این هیچ استثنایی ندارد. حتی نزدیک‌ترین اقوام می‌توانند روزی ضربه سختی بزنند و تو بدون اینکه دفاعی داشته باشی فقط در خودت فرو بروی و از درد ناشی از ضربه ناله کنی.

ای خود عزیزم! دوستت دارم و همین برای خوشی و آرامش این لحظه کافی است.

بررسی سال 95

فروردین: تا جایی که یادم هست در خانه بودم و فیلم ایرانی دیدم حدود 23 فیلم. یادم نمیاد تهران رفته باشم. ولی انگار در روزهای آخر سری به خانه مامان ج و خاله م زدم. روز 14 فرودین را خوب یادم هست که شنبه بود و من به دکتر ر مراجعه کردم. آخر فروردین ز برای اقامت به خانه من آمد.

اردیبهشت: همچنان سرگرم دارو درمانی بودم. ز حضور داشت. همکاری با ش.ا را شروع کردم از 18 اردیبهشت. آن روزها روزهای خوشی بود. البته از لحاظ جسمانی مدام فشارم بالا و پایین می‌شد. یعنی روزهای اقامت در مجتمع ش تماما با خاطره خوابیدن‌های زیاد و سرگیجه و سردرد و مشکلات گوارشی همراه بود. درگیری با صاحبخانه هم از فروردین شروع شده بود و من کم‌وبیش به دنبال خانه بودم.

خرداد:مشغول به کار در ش.ا بودم و روزهای خوبی بود. خانه پیدا کردم و 20 خرداد نقل مکان کردم. آقای پدر با اش آمد. ز هم بود. بعد از جابه‌جایی زهره آمد که کاری نکرد و عصر رفت. آقای پدر و اش هم رفتند. یک هفته بعد ز به خانه‌ای که برای خودش خریده بود رفت و من به همراه میم لوازمش را بردیم. کار ویراستاری دستم مانده بود و در آن آشفتگی جابه‌جایی و کار ش.ا و دارو درمانی از انجامش عاجز بودم. یا هفته آخر خرداد بود یا هفته اول تیر که برملا شد کار انجام نشده و ز تماس گرفت و مرا دروغ‌گو خواند چون به آ می‌گفتم کار انجام شده و می‌شود، و گوشی را روی من قطع کرد. آن مجرای ویراستاری از دستم رفت.

تیر: 6 تیر در محل کارم بودم که دایی زنگ زد و گفت خاله تصادف کرده و بعد سین با تلگرام گفت دیگر خاله زنده نیست!.................. نمی‌دانم تیرماه چطور گذشت. 10 روز بعد با دکتر ت آشنا شدم و او پیشنهاد دارو درمانی دیگری را داد و من هم پذیرفتم. با می آشنا شدم.

مرداد: مرداد را گویی بیشتر تهران بودم و خانه زهره. در پی گشت و گذار و خوشی. با ام آشنا شدم و آشنایی زود تمام شد. بعد م.ح بود که آن هم زود تمام شد. لب‌تاپم را می سرویس کرد.

شهریور: گویا مثل مرداد ماه گذشت. در این روزهایی که در تهران بودم اصلا خانه آقای پدر نرفتم. از او شاکی بودم به‌خاطر همه بی‌مهری‌هایش. تبلتی که دوست داشتم را با کمک می خریدم.

مهر: 20 مهر تولدم بود آقای پدر و اش زنگ زدند و دلم را خون کردند و بسیار گریستم در آن روز که وارد دهه چهارم زندگیم می‌شدم.

آبان: گویی در شهر کذا بودم... در مهر آبان چند کتاب خواندم. رمان و کتاب انگیزشی. فک کنم آبان یا آذر بو که دف خریدم.

آذر: سه هفته تهران بودم. هفته آخرش سه روز با دوست قدیمی بودم.

دی: 30 دی در کارگاه آناتومی استاد شرکت کردم. بعد از کارگاه سرشار از حال خوب بودم. انگار تمام ابعاد هنری وجودم زنده شده بود. فیلم‌های زیادی دیدم

بهمن: شب 29 بهمن رفتم تهران و برای خاله تولد گرفتیم. در نیمه‌های بهمن کمی جدی به پایان‌نامه پرداختم. چند صفحه‌ای نوشتم و کمی کار پیش رفت. 

اسفند: هفته اول به فکر جابه‌جایی افتادم و تهران رفتم و آن جنگ جهانی به راه افتاد. به چندجا هم پیشنهاد کار دادم.

---------------------

خب گویا سال 95 دستاورد خاصی نداشته، به جز:

1. خانه خوبی برای سکونت به مدت یک‌سال پیدا کردم.

2. دیدن چند فیلم و خواندن چند کتاب.

3. دو مقاله برای موسسه ویرایش کردم و یک کتاب برای آن موسسه.

4.تجربه کا ر در ش.ا .

4.  نوشتن چند صفحه پایان‌نامه.

 گویی نیمه‌مرده بودم. حتی دخترخاله با اینکه مادرش مرد بعد از چهلم از پایان‌نامه ارشدش دفاع کرد. 

بی‌حوصلگی 16 اسفند

ساعت 11 رسیدم دانشگاه؛ دو روزه که اصلا حوصله کار ندارم. سایت گیس گلابتون رو میخونم. اون رو هم افتان و خیزان. بابا برایم 300 تومن واریز کرد. محل کار هم اضافه حقوقم را واریز کردند.

شاید باید آنچه از سایت گیس گلابتون و از کتاب‌های انگیزشی دیگر خواندم را به‌کار بندم و تمرینات را انجام دهم. شاید اوضاع بهتر شود.

آقای ش دلسوزانه به فکرم است و همواره جویای فعالیتم برای پایان‌نامه است. 

دلم می‌خواد کتاب ازدواج گیس گلابتون را بخرم اما از لحاظ مالی مرددم. با خودم فکر می‌کنم در شرایط فعلی که من با کسی معاشرت ندارم و روحیه‌ام خوب نیست. در تنهایی خودم اخمو هستم. مخصوصا وقتی سرکار هستم گویی ناخودآگاه اخم روی صورتم میچسبد. به‌خاطر همین شاید خرید آن کتاب در این زمان مفید نباشد.

بی‌مویی هم مزایای خودش را دارد:

1. دیگر غصه موهای ریخته شده را نمی‌خوری. روی فرش و زمین خانه خبری از موهای ریخته‌شده نیست. البته باید یک بار دیگر جارو کنم و موهای قبلی و موهای یاس را جمع کنم؛ بعد دیگری مویی جایی دیده نخواهد شد. 

2.  دغدغه بیرون آمدن مو از زیر روسری و مقنعه را نداری و تازه مقنعه یا روسری اگر نخی باشد می‌چسبد روی سر. حمام هم کمی راحت‌تر می‌شود. البته من چون پوست چربی دارم زمان حمامم خیلی کوتاه نمی‌شود.

3. وقتی روسری نداری هم مو‌ها جلوی صورت نمی‌آید. کلا جلوی صورت خلوت است.

4. احتمالا ریشه موها تقویت می‌شود و می‌شود به راحتی ریشه مو را تقویت کرد.

روایت عصر ۱۵ اسفند

به خانه که برگشتم دیدم یاس خونه نیست، ناراحت شدم چون تنقلات خریده بودم تا باهم بخوریم. چراغ رو روشن کردم و نور به اتاق او افتاد، به‌نظرم آمد که زیادی مرتب وخلوت است، کیفش مثل قبل روی زمین نبود. حدس زدم که وسایلش را جمع کرده و رفته تا شاید بعد از تعطیلات. داخل کابینت بزرگی که جای چمدانش بود را نگاه کردم و دیدم جای چمدان خالی‌ست. رفته بود. دلم گرفت. به اتاقی که لوازمش آنجا بود رفتم؛ خالی خالی بود. انگار چیزی در دلم فرو ریخت. 

من همواره بین دو میل به تنهایی و با کسی بودن هستم. البته اگر کسی باشد که در کنار او راحت باشم، ترجیح میدهم کسی باشد. بودن یاس اغلب خوب است و رفتارهای آزاردهنده کمی دارد. به‌همین دلیل است که سه سال است با هم هستیم. 

نبودن او به مدت دوماه یا کمتر برایم مطلوب هم هست، چون احساس می‌کنم در این مدت خانه کاملا متعلق به خودم است و قوانین خودم در تمام ابعاد جاری‌ست.

چیپس وپفک و ماست‌موسیر را تنهایی خوردم و بعد موزر و آینه به‌دست به حمام رفتم. یک بار دیگر موهایم را با موزر زدم، طوری که برق کف سرم پیداست. تقریبا یک میل مو روی سرم باقی مانده است. 

احساس نسبتا خوبی دارم. وضعیت موهایم الان با شرایط زندگیم هماهنگی دارد. موهایی که قرار است همیشه زیر مقنعه و چادر باشد همان بهتر که تا جای ممکن کوتاه باشند. (در این شهر کذا مجبورم چادر سرم کنم، در حالی که سر سوزنی باور به حجاب ندارم) سال ها موهای بسیار بلند و زیبایی داشتم، اما بیش از نصف لحظات عمرم، موها زیر روسری و چادر بود. در تابستان‌ها موهایم کپک می‌زد... بگذریم.

به تعطیلات عید هم نزدیک می‌شویم. سالهای اخیر در تعطیلات عید روزهای محدودی را به تهران می‌رفتم. اکنون اصلا تمایل  ندارم در جایی که به من تعلق ندارد شب بمانم. این یک تصمیم است. در تمام این سالها، اقامت در تهران برایم مطلوب بود، خانه هرکس می‌رفتم برایم مطلوب بود و خوش بودم، اما الان دیگر تحمل اقامت در خانه دیگران را ندارم. پس جز به ضرورت به تهران نخواهم رفت و اگر بروم سعی میکنم شب را برگردم و در خانه خودم باشم.

از تفکر پادگانی تا زندگی در حال

گاهی فکر می‌کنم یک‌جور تفکر پادگانی در ذهن من نهادینه شده است. با اینکه از تحت قانون و باید و نباید بودن بیزارم و از هرگونه رهایی و یله‌گی استقبال می‌کنم اما گاهی قوانینی برای خودم وضع می‌کنم. در روزهاو ماه‌های اخیر سعی می‌کردم هیچ هزینه غیرضروری‌ای نداشته باشم. آرزو میکردم که ای کاش به هیچ خوردنی‌ای هم نیاز نداشتم. دوست داشتم پول جمع کنم؛ مثلا برای گرفتن آپارتمان در تهران یا شاید سفر یا شاید کوچ به آن دورها. اما الان فکر می‌کنم شاید بهتر باشد از همین الان زندگی کنم. متاسفانه بخش زیادی از تفریحاتی که دوست دارم متوقف بر داشتن پول است. دائما ناراحتم و استرس دارم که چند صباحی دیگر شاید مثل امروز برای تفریح هیجان نداشته باشم. به‌خاطر همین صبر کردن تا پولدار شدن برایم راحت نیست. شاید بهتر باشد از تک‌تک لحظاتم بهترین استفاده را ببرم. شاید بهتر باشد به هر قیمتی هر روزم را خوش باشم.شاید با کمی تدبیر در هر جای دنیا که باشی بشود خوش بود. یکی از کارهایی که دوست دارم انجام بدهم گرفتن تولد برای خودم است. با یک کیک و یک شمع 30 و یک هدیه!

الان اهداف مختلفی در ذهن دارم:

1. به سرانجام رساندن دوره دکتری که با نگارش پایان‌نامه میسر است.

2. رفتن به تهران بعد از 5/5 سال و تجربه شب در آپارتمان خویش خوابیدن در تهران.

3. داشتن شغل و استقلال مالی.

4. کوچ به آن دورها و ادامه تحصیل.

می‌شود همه را با هم پیش ببرم یا اینکه اول شماره 1 و بعد 4 و کلا بی‌خیال 2و 3 بشوم...

روایت طوفان اسفند 95

دوست دارم به طور مرتب اینجا درباره زندگی و افکارم بنویسم. واقعیت اینه که من هم مثل همه دوست دارم مورد توجه باشم و مخاطب و خواننده داشته باشم. نمیدونم اصلا در این روزگار با وجود اینستاگرام و کانال ‌های تلگرام دیگر کسی سری به وبلاگها میزنه یا نه. بهرحال من فکر میکنم نوشتن در جایی که مخاطبی ممکنه داشته باشی تا جایی که قطعا هیچ مخاطبی نداری بهتره.

5 سال و نیمه که درگیر دوره دکتری شدم. دوره پر فراز و نشیبی بود و تجربیات زیادی رو کسب کردم. حالا با اینهمه تجربه خواهان زندگی بهتر و متفاوتی هستم. همواره احساس می‌کنم خوشی‌های کمی تو زندگی داشتم و زندگیم زیادی سوت و کور بوده. روزهای بسیار ناراحتی رو گذروندم. البته با جسارت و تلاش خودم روزهای شاد و خوشی رو هم ساختم. مثل پارسال که رفتم قونیه و یا مثل امسال که 3 روز با دوست قدیمی سر کردم.

از سکون و رکود بیزارم. دوست دارم مدام در سفر باشم و جاهای جدید را ببینم. دوست دارم ایران را بگردم. چه شهرها که آرزوی دیدنشان را دارم. دوست دارم هر روز مهمانی باشم یا مهمانی بدهم. مهمانی دادن همیشه برکت دارد. چه یک نفر مهمان داشته باشی چه بیشتر. انگار بعد از مهمانی در خانه فراوانی نعمت می‌شود و تازه همه جای خانه تمیز و مرتب می‌شود.

الان 5 ماه از سال سی‌ام زندگیم گذشته است و من از درآمد خودم راضی نیستم. می‌خواهم مستقل باشم ولی هنوز نیستم. طرح رفتن از این سرزمین را دارم. دارم فکر می‌کنم که خوب است قبل از رفتن برای همیشه همه شهرهایی را که دوست دارم ببینم، ساحل دریای شمال، ساحل دریای جنوب، اصفهان، شیراز، کیش. این سه را بیش از جاهای دیگر دوست دارم ببینم.

در این 5 سال و نیم از تهران فاصله داشتم. در شهری که هر چه میگذرد کمتر دوستش دارم ساکنم. دوسالی است که ظرفیتم برای بودن در این شهر پر شده است. اما توان مالی گرفتن آپارتمان مستقل در تهران را نداشتم و خب خانواده هم مخالفت داشتند. در جامعه ما دخترها بسیار محدودند. انبوهی باید و نباید برای یک آدم وجود دارد فقط بخاطر اینکه دختر است و اگر پسر بود هیچ‌کدام از آن باید و نبایدها نبود! 

نگارش پایان‌نامه دکتری به تعویق افتاده. از لحاظ قانونی تا الان 3 ترم اضافه تر موندم و الان در ترم چهارم اضافی هستم. امید دارم این ترم، آخرین ترم باشه.

چند روزی بود که مشغول نوشتن شده بودم که سه روز رفتم تهران و در خانه خاله ماندم،‌ تولد خاله بود. در همان زمان مشغول خواندن کتاب شفای زندگی لوییز هی هم بودم. بعد سه روز برگشتم به شهر نادوست‌داشتنی، اما بعد از یکی دو روز شدیدا میل به تغییر اوضاع پیدا کردم. لذا دوباره دوشنبه 2 اسفند شب به تهران برگشتم  و سه شنبه در منطقه‌ای که دوست داشتم، دنبال خانه رفتم. شب تصمیمم را با پدر در میان گذاشتم و لحظات  سخت و پرتشنجی آغاز شد و تا روزهای زیادی ادامه یافت. مخالفت سخت و مشاجره جان‌فرسا وجودم را از هر امیدی خالی کرد. تحمل آن‌همه بی‌رحمی و بی‌عاطفگی را نداشتم... پنج‌شنبه با حالی بد به شهر کذا برگشتم. پای مادر را هم به دعوا باز کردم. میل شدیدی به مردن داشتم... در اندیشه خودکشی با گاز بودم. دلیلی برای بودن و ادامه دادن زندگی پرمشقت و بی‌حاصل نمی‌دیدم. از نگاه متحجرانه به دختر خشمگین بودم. خودم را در آینه نگاه کردم! موهایم کمی بلند شده بود و نوک موهای پشت سرم دیگر به شانه‌هایم می‌رسید. تصمیم گرفتم موهایم را از ته بزنم و این کار را کردم. حاصل کار زشت و نامرتب بود. بعد از این کار گویی کمی آرام شدم. 

دوشنبه عصر مادر آمد و تا پنج‌شنبه در آپارتمان من بود. این بار اولی بود که او به آپارتمان من در این شهر می‌آمد.

الان 3 روز از رفتن او می‌گذرد و من فکر می‌کنم برای تجربه اتفاقات و حالات خوب باید باشم. باید بمانم و البته به "سهولت و آسانی" فکر کنم.


حرفهای 14 اسفند

تو وبلاگ ثبت شده که پست قبل رو 7 نفر خوندن. انگار نوشتن تو وبلاگ از نوشتن توی دفتر شخصی حال آدم رو بهتر می‌کنه چون حس می‌کنی دست‌کم افرادی هرچند محدود حرفهاتو میخونن. صبح بیدار شدم با فکر اینکه از امروز ف تنها نیست. البته روزهایی هم که تنها بود فرقی برای من نداشت. در واقع هیچ فرقی نداشت و حتی شاید بدتر بود. حضورش نامحسوس‌تر و دورتر... دورتر.ف میتونه به عنوان یه دوست دور و معمولی بمونه... یه آدمی که خاطرات خوب و ناخوبی باهاش در ذهنم ثبت شده که گویا تاثیر خاطرات خوب خیلی چشمگیر بوده. 

دیشب خوشی افرادی رو تو اینستاگرام دیدم.این قالب زندگی من باید در هم شکسته بشه. باید خورد بشه. من این قالب رو نمی‌خوام. قالبی و سبکی که می‌خوام خیلی با الان متفاوته. قالبیه که شاید منفور اطرافیان من باشه.

باید اول تکلیف خودم رو با میل بودن و نبودن روشن کنم. فکر کردن به نیستی و نبودن در حالی که هستی و گریزی از هستی نداری، وضعیت بسیار بدیه. همین هستی که انقدر در نظر من تنگ و ناخوش شده، برای بسیاری دیگر خیلی خوش و مطلوبه، به طوری که عاشق زندگین و فراری از مرگ و نیستی. میخوان فرصت بیشتری برای بودن در این دنیا داشته باشن.

اما من انگار آدم سرسختی نیستم. شاید زود وا میدم. دنبال سهولت هستم. شاید اقتضای گذشته و شرایطم این هست که الان من اینگونه‌ام.

من خوشی و چه بسا سرخوشی میخوام.

وقتی میبینم شرایط رو دوست ندارم، گویی ماتم میبره و خشک میشم در برابر شرایط. دیگه کاری نمیکنم و فقط مبهوتم.

واقیت اینه که زندگیم اونقدرام تهوع‌آور نیست، اما نمیخوامش. ضرورتی برای بودن نمیبینم. چقدر عالی میشد اگر به مرگ طبیعی میمردم. 

اما الان هستم و خوبه که مریض نیستم زیرا درد مریضی درد بودن رو افزون می‌کرد. بغض هنوز هست و گلوم رو فشار میده... چیکار کنم...؟

حرف از همه جا

مدتی ست برای خودم در دفتر یادداشتی می‌نویسم. آنجا با خودم حرف میزنم. آنجا خودم را می‌یابم. اما انگار نوشتن در جایی که مخاطبان غریبه احتمالی دارد بهتر است و ثمرات بهتری دارد. 

سال 1395 عزیز در سراشیبی تندی قرار گرفته است. فروردین 95 در خانه قبلی و با خانم مدیر در خانه بودم تا خرداد ماه که به خانه فعلی نقل مکان کردم. اردیبهشت و خرداد هم سرگرم کار جدید بودم و سرگرم م.ز و م.و ، و سرگرم یافتن خانه. چه روزهای سختی بود، روزهای سرز دن به این املاکی و آن املاکی. 

تیرماه زندگیمان ویران شد با مرگ خاله! همه ویران شدیم و دوباره از نو برخاستیم. 

مرداد و شهریور هم بخشی تهران و بخشی در خانه. بی حاصلی! فقط گذشت! درک احساسات و روابط بی‌حاصل! روابط لحظه‌ای! خوشی‌های لحظه‌ای!

و مهر و آبان! در خانه مشغول خیاطی! و البته مطالعه. و گاهی فکر مردن!

از 26 آبان تا 11 آذر،‌در این دو هفته فهمیدم که باید ازدواج کنم و در عین حال نمیتوانم یک زن سنتی باشم! در دنیای من رابطه عاطفی خیلی راحت برقرار می‌شود. قلبم زود ارتباط برقرار می‌کند. پیش‌ترها به سختی دل می‌کندم و محکم دل میبستم. الان محکم دل نمیبندم و راحت تر دل می‌کنم. گویی سوگواری برای روابط به پایان رسیده برایم مثل خوابیدن و بیدار شدن عادی شده. آشنا می‌شوم و وقتی میبینم mach نیستیم و آینده خوبی نخواهیم داشت، کات می‌کنم، هرچند بعدش مجبور به اندکی سوگواری شوم.

می‌خواهم زندگی را بسازم و آن‌طور که می‌خواهم پیش ببرم و بعد با قدرت و انگیزه وارد یک زندگی جدید بشوم. اینکه در این شرایط یارم مرا از این مرداب بیرون بکشد هم یک گزینه است که گاهی میخواهم هر طور هست آن را محقق کنم. اما باید عاقلانه رفتار کنم. 

چقدر احساسات زود تغییر می‌کنند؛ روزی احساس می‌کنم در بهترین شرایط و لذت‌بخش ترین شرایط هستم؛ چند صباحی بعد تلا ش می‌کنم تا بیشتر و بیشتر از آن شرایط دور شوم.

*

به نظرم هماهنگی طرفین در هوش ذهنی و هیجانی خیلی مهم است. من در هر دو، وضعیت خوبی دارم و نمی‌توانم با یک کودن زمان زیادی را سپری کنم. 

*

خیلی بده که همه جا احساس ناامنی میکنم. در هیچ صفحه مجازی نمیتوانم خودم باشم. همه جا چشم‌های حسودو قضاوت‌گری در حال رصد کردن هستند. می‌خواهم جدا شوم. باید جدا شوم از چشمهایی که نمیخواهم مرا ببینند. زندگی خودم است!


کارم

تقریبا کار و فضای جدید را دوست دارم. آدمهای جدیدی که با آنها شده ام را دوست دارم. جیگرهای متعدد :)‌ اینکه کمی آزادتر هستم برایم بسیار مطلوب است. 

از حرفها و قضاوت های دیگران آزرده‌ام. امروز از صبح هوای گریه دارم. کاش کمی زعفرون خورده بودم. دیگران دیگران دیگران. متنفرم از اینکه کارفرما داشته باشم. چشم انتظار روزی هستم که خودم کاملا کارفرمای خودم باشم. آیا چنین کاری هست؟؟  شاید کار ویراستاری اینطور باشد اما ویراستاری بیش از حد کار ایستایی است.

ماندن در جایگاهی که دوستش نداری باعث می شود دیگران فکر کنند نمیدانی در زندگی دنبال چه هستی!

انتخاب رشته غلط و انتخاب غلط شغل و تغییر و انقلاب در وضعیت موجود باز هم ممکن است چنان قضاوت هایی را در بر داشته باشد. بهر حال هیچ گاه گریزی از حرف ها و قضاوت های آزار دهنده دیگران نیست.

شنبه خوب!

صبح پنج‌شنبه خانه تکانی شدیدی کردم. به طرز عجیبی انرژی داشتم و کارهایم را تند انجام میدادم. این سرعت در کار کم سابقه بود. خیلی خسته شده بودم و کمرم درد گرفته بود. با بچه ها ناهار خوردیم. دو سه ساعت بعد از ناهار احساس ضعف و سرگیجه شدیدی پیدا کردم. خیلی حال بدی بود. انگار ناگهان خالی خالی  شده بودم. صبح جمعه کمی بهتر شدم اما عصر دوباره حالم بد شد. از پزشک جماعت ناامیدم. متاسفانه همه حرفه‌ها به نوعی بیزینس تبدیل شده. پزشکی که هم حاذق باشد و هم اخلاق‌مدار کم پیدا می‌شود. دیگر از سواد پزشکی ر هم ناامید شدم و شاید به پزشک دیگری مراجعه کنم. شاید هم کم‌کم داروها را کنار بگذارم. بنظرم این واقعا مسخره است که یک دارویی بخوری برای درمان الف، بعد آن دارو الف را مداوا کند اما مشکل ب را بوجود آورد. بعد داروی دیگری بخوری برای درمان ب!

 این جک سال جامعه پزشکی ایران است. به دلیل همین مسائل خیلی کم به پزشک مراجعه می‌کنم و معتقدم خودم بهترین پزشک برای خودم هستم.

دو رو ز گذشته خیلی از خیاطی‌هایی را که مدنظر داشتم انجام دادم. خیلی خیاطی را دوست دارم. اغلب به لحاظ روحی از خیاطی خسته نمی‌شوم. اگر خستگی‌ای باشد. خستگی جسمی است. دوست دارم بشینم و ساعتها ایده‌هایم را روی لباسها و پارچه‌ها پیاده کنم، خلق کنم و لذت ببرم. واقعا همیشه خیلی از حاصل کارهای هنری خودم لذت می‌برم. 

تنهایی و سکوت خیلی خوب است. نوشتن برای خود خیلی خیلی خوب است. دیگر هرگز این اتاق خلوت خودم را رها نمیکنم. در هفته چند بار مینویسم. 

الان که اینجا هستم هم شوق دارم برای ادامه خیاطی ها. دوست دارم زودتر برم خانه و بقیه را انجام دهم. 

خواب‌آلودم

 

یک جک دیگر درباره داروهای شیمیایی این است که الف عامل بیماری ب است. دارویی برای درمان ب تجویز می شود که خودش به وجودآورنده الف است!

نمیخوام خواب آلود باشم! میخوام کار کنم!!

واقعیت اینه که من هر چی بخوام بهش میرسم. جدا چرا تا الان فکر میکردم ناتوانم؟؟ واقعا نمیدونم. این دو روز مدام فکر میکردم که این طرز فکر کجا بوده که ناگهان بر ذهنم نازل شده.