زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

روایت طوفان اسفند 95

دوست دارم به طور مرتب اینجا درباره زندگی و افکارم بنویسم. واقعیت اینه که من هم مثل همه دوست دارم مورد توجه باشم و مخاطب و خواننده داشته باشم. نمیدونم اصلا در این روزگار با وجود اینستاگرام و کانال ‌های تلگرام دیگر کسی سری به وبلاگها میزنه یا نه. بهرحال من فکر میکنم نوشتن در جایی که مخاطبی ممکنه داشته باشی تا جایی که قطعا هیچ مخاطبی نداری بهتره.

5 سال و نیمه که درگیر دوره دکتری شدم. دوره پر فراز و نشیبی بود و تجربیات زیادی رو کسب کردم. حالا با اینهمه تجربه خواهان زندگی بهتر و متفاوتی هستم. همواره احساس می‌کنم خوشی‌های کمی تو زندگی داشتم و زندگیم زیادی سوت و کور بوده. روزهای بسیار ناراحتی رو گذروندم. البته با جسارت و تلاش خودم روزهای شاد و خوشی رو هم ساختم. مثل پارسال که رفتم قونیه و یا مثل امسال که 3 روز با دوست قدیمی سر کردم.

از سکون و رکود بیزارم. دوست دارم مدام در سفر باشم و جاهای جدید را ببینم. دوست دارم ایران را بگردم. چه شهرها که آرزوی دیدنشان را دارم. دوست دارم هر روز مهمانی باشم یا مهمانی بدهم. مهمانی دادن همیشه برکت دارد. چه یک نفر مهمان داشته باشی چه بیشتر. انگار بعد از مهمانی در خانه فراوانی نعمت می‌شود و تازه همه جای خانه تمیز و مرتب می‌شود.

الان 5 ماه از سال سی‌ام زندگیم گذشته است و من از درآمد خودم راضی نیستم. می‌خواهم مستقل باشم ولی هنوز نیستم. طرح رفتن از این سرزمین را دارم. دارم فکر می‌کنم که خوب است قبل از رفتن برای همیشه همه شهرهایی را که دوست دارم ببینم، ساحل دریای شمال، ساحل دریای جنوب، اصفهان، شیراز، کیش. این سه را بیش از جاهای دیگر دوست دارم ببینم.

در این 5 سال و نیم از تهران فاصله داشتم. در شهری که هر چه میگذرد کمتر دوستش دارم ساکنم. دوسالی است که ظرفیتم برای بودن در این شهر پر شده است. اما توان مالی گرفتن آپارتمان مستقل در تهران را نداشتم و خب خانواده هم مخالفت داشتند. در جامعه ما دخترها بسیار محدودند. انبوهی باید و نباید برای یک آدم وجود دارد فقط بخاطر اینکه دختر است و اگر پسر بود هیچ‌کدام از آن باید و نبایدها نبود! 

نگارش پایان‌نامه دکتری به تعویق افتاده. از لحاظ قانونی تا الان 3 ترم اضافه تر موندم و الان در ترم چهارم اضافی هستم. امید دارم این ترم، آخرین ترم باشه.

چند روزی بود که مشغول نوشتن شده بودم که سه روز رفتم تهران و در خانه خاله ماندم،‌ تولد خاله بود. در همان زمان مشغول خواندن کتاب شفای زندگی لوییز هی هم بودم. بعد سه روز برگشتم به شهر نادوست‌داشتنی، اما بعد از یکی دو روز شدیدا میل به تغییر اوضاع پیدا کردم. لذا دوباره دوشنبه 2 اسفند شب به تهران برگشتم  و سه شنبه در منطقه‌ای که دوست داشتم، دنبال خانه رفتم. شب تصمیمم را با پدر در میان گذاشتم و لحظات  سخت و پرتشنجی آغاز شد و تا روزهای زیادی ادامه یافت. مخالفت سخت و مشاجره جان‌فرسا وجودم را از هر امیدی خالی کرد. تحمل آن‌همه بی‌رحمی و بی‌عاطفگی را نداشتم... پنج‌شنبه با حالی بد به شهر کذا برگشتم. پای مادر را هم به دعوا باز کردم. میل شدیدی به مردن داشتم... در اندیشه خودکشی با گاز بودم. دلیلی برای بودن و ادامه دادن زندگی پرمشقت و بی‌حاصل نمی‌دیدم. از نگاه متحجرانه به دختر خشمگین بودم. خودم را در آینه نگاه کردم! موهایم کمی بلند شده بود و نوک موهای پشت سرم دیگر به شانه‌هایم می‌رسید. تصمیم گرفتم موهایم را از ته بزنم و این کار را کردم. حاصل کار زشت و نامرتب بود. بعد از این کار گویی کمی آرام شدم. 

دوشنبه عصر مادر آمد و تا پنج‌شنبه در آپارتمان من بود. این بار اولی بود که او به آپارتمان من در این شهر می‌آمد.

الان 3 روز از رفتن او می‌گذرد و من فکر می‌کنم برای تجربه اتفاقات و حالات خوب باید باشم. باید بمانم و البته به "سهولت و آسانی" فکر کنم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد