یکی دو روز قبل سال تحویل بود که از ذهنم گذشت تحویل سال هم اصلا واقعه مهمی نیست. تحویل سال شمسی با میلادی و قمری چه فرقی دارد که یکی را انقدر ارج مینهیم و ان دودیگر را نه. حتی نمیخواستم ساعت تحویل سال را بدانم. روز 29 اسفند در یکی از پستهای اینستاگرام دیدم که لحظه تحویل ساعت 2 ظهر است. از دیدن این خبر اصلا خوشحال نشدم چون واقعا دوست داشتم بیخبر بمانم.
روز سی اسفند صبح ساعت 10 خاله زنگ زد و اصرار زیادی داشت که به تهران بروم. به هر سختیای بود متقاعدش کردم که نمیام. بعد صبحانه خوردم و آش بار گذاشتم و مشغول مطالعه کتاب پاکسازی آگاهی دبی فورد شدم. ناهار با برنج و گوشتی که از دیروز مانده بود لوبیاپلو درست کردم و خوردم. فیلم زندگی عجیب تیموتی را دیدم و باز مشغول کتاب شدم. ساعت 9 شده بود. مبایلم زنگ خورد فاطی بود. تبریک گفت! گفتم حالا هنوز که سال تحویل نشده!! گفت چی میگی؟؟!! ظهر سال تحویل شد! تو انگار واقعا در غار زندگی میکنی ها!! متعجبانه شروع کردم به خندیدن. به نظرم اتفاق جالبی بود. یعنی من با اینکه از زمان مطلع بودم اما در روز خطا کرده بودم و این باعث شده بود باز هم در لحظه تحویل در بیخبری بهسر ببرم. بعد با بابا، خاله ب، دایی ع، خاله م، مادر، عمه، دایی ح، دخترخاله پ به ترتیب تماس گرفتم و ضمن تعریف کردن ماجرا سال نو را تبریک گفتم و همه کلی خندیدند و خندیدم!
سال 96 در بیخبری و با خنده بسیار بر ما ورود کرد! همه برایشان بسیار جالب بود که من از لحظه تحویل سال مطلع نبودم. آن خندههای از ته دل را به فال نیک میگیرم...
واقعیت این است که برای زندگی خوب و خوش باید تلاش و برنامهریزی کنیم. باید برای خوشیها طرح بریزیم و اقدام کنیم. با کنج خانه نشستن و آرزو کردن شرایط تغییری نمیکند.
چند سال بود که دوست داشتم برای تولد خاله کنارش باشم اما هر بار نمیشد و تهران نبودم و به خودم وعده سال بعد را میدادم. امسال داشت همان اتفاق میافتاد. اما در آخرین لحظات تصمیم گرفتم امسال شب 29 بهمن را کنار خاله جانم باشم. دوست داشتم هدیه خوبی ببرم و از طرفی فکر میکردم بهتر است در این شرایط خرج زیادی نکنم. به فکرم رسید ماگ بخرم تا هر روز با دیدن آن به یادم بیفتد! از خانه بیرون رفتم. در مغازه مورد نظرم لوازم موجود را بررسی کردم و دیدم انگار گزینه مناسب همان ماگ است. ماگها را زیر و رو کردم و تصمیم گرفتم یک جفت ماگ عاشقانه برای خاله و شوهرش بگیرم. ماگها را خریدم و به خانه آمدم. روز بعد ماگها را کادو کردم به علاوه یک تونیک که از قبل خریده بودم و راهی خانه خاله شدم.
نزدیکهای خانه که بودم . ط با من تماس گرفت که وقتی رفتی مبادا اشارهای به تولد کنی و بگویی تولدت مبارک و ... . مثلا میخواستند سورپرایز کنند. من هم قول دادم چیزی نگویم. یک ساعت بعد از رسیدنم م زنگ زد و از من خواست خاله را ببرم به اتاق تا آنها پذیرایی را آماده کنند. من برای اینجور کارها اصلا فرد مناسبی نیستم! از هرگونه فیلم بازی کردن ناتوانم و ماجرا را لو میدهم. از او اصرار و از من انکار. با ناراحتی تلفن به پایان رسید. کمی بعد خاله خودش رفت داخل اتاق. من هم همراهش رفتم و گرم صحبت شدیم. در همین حین بچهها آمدند و آنطور که میخواستند پذیرایی را چیدند و بعد شوهر خاله با دسته گل به اتاق آمد و گفتند تولدت مبارک! من هم موسیقی تولد مبارک را با مبایلم گذاشتم! خاله دسته گل را گرفت و با حالت بانمکی گفت: این همه بیرون بودید فقط همین؟؟؟؟ :))) خاله را به پذیرایی بردیم و کادوها و کیک را دید. شروع به خندیدن کرد و چشمانش برق زد. آشکارا ذوق کرده بود و خوشحال بود برایش تولد مبارک خواندیم. من هم کادوهایم را آوردم. با ذوق کادوهایش را باز کرد. بچه ها برای لباس خریده بودند. لباس را دوست داشت و ذوق کرده بود. کادوهای مرا هم باز کرد و تشکر کرد. عمو باور نمیکرد که من برای او هم کادو خریدم. ماگ را به او دادم با اکراه شروع کرد به باز کردن کادو بعد در نیمه راه آن به سمت خاله گرفت. بهش گفتم برای شماست! همچنان در بهت و تعجب بود! :)
بچه ها کیک ویژهای خریده بودند که اسمش ردولوت بود! کیک کاملا قرمز بود، رویش مربای آلبالو بود و به جز خامه کیک اسفنجیاش هم قرمز بود. مزهاش جدید و دلچسب بود.
تا نزدیکهای نیمهشب مشغول تولدبازی بودیم و عکس میگرفتیم. بچهها 5 تا بادکنک هلیومی رنگارنگ خریده بودند. خاله عاشق بادکنکها شده بود. به شکلهای مختلف، تکی و دسته جمعی با بادکنکها عکس گرفتیم.
شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش بود و در خاطرم خواهد ماند. اگر بیخیال میشدم آن شب مثل شبهای دیگر سپری میشد. خوشحالم که این خاطره را برای خودم و عزیزانم ساختم.
«جمعه»
صبح 11/45 متروی صادقیه بودم. تا برای اولین بار میم رو ببینم. از درب شمالی بیرون رفتم و از دور دیدمش. قد کوتاهی داشت. سوار ماشینش شدیم. 206 بود. رفت سمت کوهسار. هوا سرد ولی دلچسب بود. بار اولی بود که کوهسار میرفتم. قلیون کشیدیم. عاشق قلیونم. عاااااشق؛ آن هم در آن هوای سرد، زیر آلاچیقهای کاورشده، با منظره تپهها و درختهای برفی. گپ زدیم. اون از خودش گفت و منم از خودم. برام جذاب نبود. هر چند بچه خوب و کوشایی به نظر میومد. وضع مالیش هم خوب بود. اما فیزیکش، چهرش، مدل حرف زدنش، صداش، دستاش هیچ جذابیتی برام نداشتند.
بعد دوباره سوار ماشین شدیم و اون از جادههای پر پیچ کوهسار بالا رفت و جایی نگه داشت؛ گفت اینجا بام کوهساره! خیلی جای زیبا و خوبی بود. مثل بام تهران کل شهر پیدا بود. سرد بود و نمیتونیستیم زیاد بمونیم. چندتا عکس گرفتیم و راه افتادیم. تو راه هم کلی حرف زدیم اما اون سیمی که باید وصل میشد نشد. حرف از جگر شد و گفت بریم جگر بخوریم. برای پیدا کردن جگرکی مورد نظرش زیاد گشتیم اما بالاخره پیداش کردیم. جدا که چقدر جگر خوراک لذیذی است. بعدش میخواستم برم پیش ز. میخواستم براش جگر بگیرم. نمیدونستم چجوری بگم تا بتونم خودم حساب کنم. تو ذهنم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که گفت میخوای برای دوستت هم بگیری؟ چشمام برق زد. گفتم آرههههه از کجا فهمیدی؟؟
چند سیخ برای ز گرفتیم و آخرش هم نگذاشت خودم حساب کنم. سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت خونه ز. من سر کوچهشون پیاده شدم و خدافظی کردم.
***
یک ساعتی پیش ز بودم و او جگرها رو خورد. بعد ب با من تماس گرفت و گفت آمده است تهران و میخواهد مرا ببیند. با ب زیاد تلفنی صحبت کرده بودم. بسیار خوشصدا و خوشسخن و محترم بود. در این مدت هیچ عکسی هم از اون ندیده بودم. یعنی تنها ذهنیتی که از او داشتم صدایش بود و اینکه گفته بود 100 کیلو وزن دارد:| کنجکاو بودم که ببینمش. برای یک ساعت بعد قرار گذاشتیم. او آمد سمت خانه ز. وقتی از خانه بیرون آمدم با من تماس گرفت و گفت همان اطراف است. وقتی داشتم از خیابان رد میشدم یک آدم چاق آن طرف خیابان بود. با خودم گفتم نکند او باشد؟ امیدوار بودم که او نباشد. از مقابلش با سرعت رد شدم. با من تماس گرفت و گفت پشت سرم است! وای نه! خودش بود. آن آدم خوشمشرب مؤدب همان آدم چاقی بود که من حتی رغبت نمیکردم نگاهش کنم. با ناامیدی برگشتم و سلام کردیم.
بقدری چاق بود که نمیتوانست راحت راه برود. شلوار جین پوشیده بود اما ماتحتش به سختی در آن قرار گرفته بود. یک ژاکت سرمهای تریکوی ضخیم هم تنش بود. موهایش پر و نسبتا بلند و فرفری بود و سرش را بزرگتر نشان میداد. معلوم بود صورتش را تازه اصلاح کرده بود چون هم جاهایی را زخمی کرده بود، هم خشکی زده بود. در کل کلکسیونش برای دفع مخاطب و دلنشین نبودن کامل بود.
صحبتهایی که قبلا داشتیم تا حدودی در راستای ازدواج بود. در آن لحظه دیدار احساس میکردم وقتم تلف شده است. البته شاید گپ زدن با یک آدم خوشمشرب و بسیار مودب که از چارچوبهای عرف خارج نمیشود مطلوب باشد اما در آن لحظه در ذهنم میگذشت که اگر عکس او را میدیدم، هرگز حاضر نمیشدم با او اندک ارتباطی برقرار کنم. از او کمی عصبانی بودم. از خودم هم. فکر میکردم من در یک ترفند قرار گرفتهام برای کشدار شدن رابطه. سعی کردم در آن لحظه احساسات و محتویات ذهنم را مدیریت کنم؛ با خودم گفتم بسیارخب! این رابطه ادامه پیدا نخواهد کرد اما اکنون سعی میکنم تا یکی دو ساعت خوش باشم.شاید تلخی این ترفند نازیبا از کامم پاک شود. گفت برویم سینما آزادی. اسنپ گرفتم و رفتیم. در راه با راننده صحبت میکرد و من مثل افراد کاملا غریبه خیابانها و اتوبانها را تماشا میکردم. به سینما که رسیدیم، اکران هیچ فیلمی در آن زمان نبود یا شروع شده بودند یا زمان زیادی تا اکران مانده بود. گفتم سینما نرویم، با اکراه قبول کرد. پیشنهاد داد برویم رستوران. قبول کردم. رستورانی در همان نزدیکیها بود. پیتزای سبزیجات و پیاز سوخاری سفارش دادیم. پیتزا خیلی بزرگ بود و البته خیلی خوشمزه. زمانی که مشغول خوردن بودیم، حرفهای خندهداری میزد و مثل پشت تلفن مرا از خنده رودهبر کرده بود. اما این خوشمشربی چه سودی دارد وقتی با مخاطبت کاملا صادق نباشی و سعی کنی حق انتخاب را از او بگیری؟
پیتزای خودش را تمام کرد اما من فقط نصف پیتزا را توانستم بخورم. گفتم ببریم، گفت نه من که نمیبرم. گفتم من هم نمیتوانم ببرم. گفت پس بریم! گفتم اسراف میشه! پس ببریم تو راه شاید کسی باشد به او بدهیم. قبول کرد. از آنجا تا میدان فاطمی پیاده رفتیم. در راه هیچ آدم گرسنهای ندیدیم و پیتزاها نصیب گربهها شدند. البته یک تکهاش را هم خودم خوردم. سوار مترو شدیم و از هم خداحافظی کردیم.
هیچ ارتباطی برای شناخت مخاطب، جای دیدار حضوری را نمیگیرد! هر مقدار ارتباط که قبل از ملاقات داشته باشیم به نظر من فقط اتلاف وقت است.
« پنجشنبه »
وقتی رسیدم تهران هوا تاریک شده بود. قرار بود اول ف را ببینم و بعد به خانه بروم. از سر خیابان آمد دنبالم؛ یک ساعتی با هم گپ زدیم و شوخی کردیم. برایم از چین سوغاتی آورده بود؛ دو تا کرم مو و یک عطر بسیار زیبا و خوشبو! بعد برایم آژانس گرفت و رفتم خانه...
از دیدنش سراسر شوق و ذوق میشوم و انرژی میگیرم. همیشه لحظات اندک دیدنش مثل برق میگذرد...
کاش جهان دیگری بود که من به آنجا میرفتم و تو میآمدی و آنجا آنقدر با هم میبودیم تا از حضورت اشباع شوم...
من عاشق کنسرت هستم! کلا از فعالیتهای اینچنینی خیلی لذا میبرم. پیش از این یک بار با دخترخالهدر تابستان سال 92 به کنسرت فرزادفرزین رفته بودم در سالن برج میلاد؛ که خیلی بهمان چسبیده بود. کنسرتها اغلب فضای بسیار هیجانانگیزی دارند. من هم آدم همه کارهای هیجانانگیز هستم. یادم است وقتی از کنسرت فرزین بیرون آمده بودیم و پیاده به سمت خیابان اصلی میرفتیم به خودمان قول میدادیم که هر ماه برویم کنسرت! اما دیگر من به هیچ کنسرتی نرفتم تا مهر سال 94 که ف عزیز دعوتم کرد. که البته آن کنسرت هم بسیار کوچک و مختصر بود. کنسرت در سالنهای برزگ چیز دیگری ست.
بالاخره تصمیم گرفتم در این بازار داغ کنسرت دوباره تجربهای هیجانانگیز را نصیب خودم کنم. ساعت 9:30 کنسرت در سالن نمایشگاه شروع میشد. ساعت 7:30 راه افتادیم و فکر میکردیم حتما به موقع میرسیم. به اولین ترافیکی که رسیدیم دلشوره گرفتم. ترافیک بعد از ترافیک مقابل ماشینمان سبز میشد و من هر لحظه عصبی تر میشدم. تا بالاخره به چمران رسیدیم. حالا معضل دیگری با اعصاب من مثل عروسک خیمهشببازی شروع به بازی کرده بود. نمیتوانستیم در ورودی مخصوص نمایشگاه را پیدا کنیم. عرق کرده بودم، عصبی شده بودم و از شدت استرس احساس نیاز شدیدی به توالت میکردم. لحظات تلخی بود اما بالاخره در ورودی پیدا شد و رسیدیم. با عجله به سمت در رفتیم و وارد شدیم. دم در ماموران حفظ عفاف مردم ایستاده بودند؛ چقدر این صحنهها و پدیدهها در ایران تهوعآور است.
اول رفتم دستشویی و بعد وارد سالن شدیم. اوووووه چقدر بزرگ بود. به نظرم از سالن برج میلاد بزرگتر و باشکوهتر بود. روی صندلیمان نشستیم و تازه نفس راحتی کشیدم. یکییکی آدمهایی که وارد سالن میشدند را نگاه میکردم. خیلی خوشحال بودم و تقریبا در پوست خودم نمیگنجیدم. کمکم همه آمدند و چراغها خاموش شد و کنسرت با بینهایت هیجان و شور شروع شد. سالن از شور و هیجان در حال انفجار بود. یک لحظه شک میکردم که اینجا ایران است اما سریع با دیدن نور قرمز لیزر دوستان مراقب از شک خود برمیگشتم و به خودم اطمینان میدادم که اینجا ایران است! سعی میکردم توجهی به مراقبان نداشته باشم و از فضا لذت ببرم. اغلب حاضران در جای خود بند نبودند و میرقصیدند و دست میزند و میخواندند و جیغ میکشیدند. زیاد فیلمبرداری نکردم و دوست داشتم دست بزنم و از لحظه لذت ببرم.
شب بسیار خوب و ویژهای بود. شاید بیش از وقتی که کسی می میخورد سرمست و سرخوش بودم...