زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

کوهسار زیبا و پیتزای خوش‌طعم

«جمعه» 

صبح 11/45 متروی صادقیه بودم. تا برای اولین بار میم رو ببینم. از درب شمالی  بیرون رفتم و از دور دیدمش. قد کوتاهی داشت. سوار ماشینش شدیم. 206  بود. رفت سمت کوهسار. هوا سرد ولی دلچسب بود. بار اولی بود که کوهسار می‌رفتم. قلیون کشیدیم. عاشق قلیونم. عاااااشق؛ آن هم در آن هوای سرد، زیر آلاچیق‌های کاورشده، با منظره تپه‌ها و درخت‌های برفی.  گپ زدیم. اون از خودش گفت و منم از خودم. برام جذاب نبود. هر چند بچه خوب و کوشایی به نظر میومد. وضع مالیش هم خوب بود. اما فیزیکش، چهرش، مدل حرف زدنش، صداش، دستاش هیچ جذابیتی برام نداشتند. 

بعد دوباره سوار ماشین شدیم و اون از جاده‌های پر پیچ کوهسار بالا رفت و جایی نگه داشت؛ گفت اینجا بام کوهساره! خیلی جای زیبا و خوبی بود. مثل بام تهران کل شهر پیدا بود. سرد بود و نمیتونیستیم زیاد بمونیم. چندتا عکس گرفتیم و راه افتادیم. تو راه هم کلی حرف زدیم اما اون سیمی که باید وصل می‌شد نشد. حرف از جگر شد و گفت بریم جگر بخوریم. برای پیدا کردن جگرکی مورد نظرش زیاد گشتیم اما بالاخره پیداش کردیم. جدا که چقدر جگر خوراک لذیذی است. بعدش میخواستم برم پیش ز. میخواستم براش جگر بگیرم. نمیدونستم چجوری بگم تا بتونم خودم حساب کنم. تو ذهنم داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که گفت می‌خوای برای دوستت هم بگیری؟ چشمام برق زد. گفتم آره‌ه‌ه‌ه‌ه از کجا فهمیدی؟؟ 

چند سیخ برای ز گرفتیم و آخرش هم نگذاشت خودم حساب کنم. سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت خونه ز. من سر کوچه‌شون پیاده شدم و خدافظی کردم.

***

یک ساعتی پیش ز بودم و او جگرها رو خورد. بعد ب با من تماس گرفت و گفت آمده است تهران و می‌خواهد مرا ببیند. با ب زیاد تلفنی صحبت کرده بودم. بسیار خوش‌صدا و خوش‌سخن و محترم بود. در این مدت هیچ عکسی  هم از اون ندیده بودم. یعنی تنها ذهنیتی که از او داشتم صدایش بود و اینکه گفته بود 100 کیلو وزن دارد:| کنجکاو بودم که ببینمش. برای یک ساعت بعد قرار گذاشتیم. او آمد سمت خانه ز. وقتی از خانه بیرون آمدم با من تماس گرفت و گفت همان اطراف است. وقتی داشتم از خیابان رد میشدم یک آدم چاق آن طرف خیابان بود. با خودم گفتم نکند او باشد؟ امیدوار بودم که او نباشد. از مقابلش با سرعت رد شدم. با من تماس گرفت و گفت پشت سرم است! وای نه! خودش بود. آن آدم خوش‌مشرب مؤدب همان آدم چاقی بود که من حتی رغبت نمی‌کردم نگاهش کنم. با ناامیدی برگشتم و سلام کردیم. 

بقدری چاق بود که نمی‌توانست راحت راه برود. شلوار جین پوشیده بود اما ماتحتش به سختی در آن قرار گرفته بود. یک ژاکت سرمه‌ای تریکوی ضخیم هم تنش بود. موهایش پر و نسبتا بلند و فرفری بود و سرش را بزرگتر نشان می‌داد. معلوم بود صورتش را تازه اصلاح کرده بود چون هم جاهایی را زخمی کرده بود، هم خشکی زده بود. در کل کلکسیونش برای دفع مخاطب و دلنشین نبودن کامل بود.

 صحبت‌هایی که قبلا داشتیم تا حدودی در راستای ازدواج بود. در آن لحظه دیدار احساس می‌کردم وقتم تلف شده است. البته شاید گپ زدن با یک آدم خوش‌مشرب و بسیار مودب که از چارچوب‌های عرف خارج نمی‌شود مطلوب باشد اما در آن لحظه در ذهنم می‌گذشت که اگر عکس او را میدیدم، هرگز حاضر نمی‌شدم با او اندک ارتباطی برقرار کنم. از او کمی عصبانی بودم. از خودم هم. فکر می‌کردم من در یک ترفند قرار گرفته‌ام برای کش‌دار شدن رابطه. سعی کردم در آن لحظه احساسات و محتویات ذهنم را مدیریت کنم؛ با خودم گفتم بسیارخب! این رابطه ادامه پیدا نخواهد کرد اما اکنون سعی می‌کنم تا یکی دو ساعت خوش باشم.شاید تلخی این ترفند نازیبا از کامم پاک شود. گفت برویم سینما آزادی. اسنپ گرفتم و رفتیم. در راه با راننده صحبت می‌کرد و من مثل افراد کاملا غریبه خیابان‌ها و اتوبان‌ها را تماشا می‌کردم. به سینما که رسیدیم، اکران هیچ فیلمی در آن زمان نبود یا شروع شده بودند یا زمان زیادی تا اکران مانده بود. گفتم سینما نرویم، با اکراه قبول کرد. پیشنهاد داد برویم رستوران. قبول کردم. رستورانی در همان نزدیکی‌ها بود. پیتزای سبزیجات و پیاز سوخاری سفارش دادیم. پیتزا خیلی بزرگ بود و البته خیلی خوشمزه. زمانی که مشغول خوردن بودیم، حرف‌های خنده‌داری می‌زد و مثل پشت تلفن مرا از خنده روده‌بر کرده بود. اما این خوش‌مشربی چه سودی دارد وقتی با مخاطبت کاملا صادق نباشی و سعی کنی حق انتخاب را از او بگیری؟

 پیتزای خودش را تمام کرد اما من فقط نصف پیتزا را توانستم بخورم. گفتم ببریم، گفت نه من که نمیبرم. گفتم من هم نمیتوانم ببرم. گفت پس بریم! گفتم اسراف میشه! پس ببریم تو راه شاید کسی باشد به او بدهیم. قبول کرد. از آنجا تا میدان فاطمی پیاده رفتیم. در راه هیچ آدم گرسنه‌ای ندیدیم و پیتزاها نصیب گربه‌ها شدند. البته یک تکه‌اش را هم خودم خوردم. سوار مترو شدیم و از هم خداحافظی کردیم.

هیچ ارتباطی برای شناخت مخاطب، جای دیدار حضوری را نمی‌گیرد! هر مقدار ارتباط که قبل از ملاقات داشته باشیم به نظر من فقط اتلاف وقت است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد