تو وبلاگ ثبت شده که پست قبل رو 7 نفر خوندن. انگار نوشتن تو وبلاگ از نوشتن توی دفتر شخصی حال آدم رو بهتر میکنه چون حس میکنی دستکم افرادی هرچند محدود حرفهاتو میخونن. صبح بیدار شدم با فکر اینکه از امروز ف تنها نیست. البته روزهایی هم که تنها بود فرقی برای من نداشت. در واقع هیچ فرقی نداشت و حتی شاید بدتر بود. حضورش نامحسوستر و دورتر... دورتر.ف میتونه به عنوان یه دوست دور و معمولی بمونه... یه آدمی که خاطرات خوب و ناخوبی باهاش در ذهنم ثبت شده که گویا تاثیر خاطرات خوب خیلی چشمگیر بوده.
دیشب خوشی افرادی رو تو اینستاگرام دیدم.این قالب زندگی من باید در هم شکسته بشه. باید خورد بشه. من این قالب رو نمیخوام. قالبی و سبکی که میخوام خیلی با الان متفاوته. قالبیه که شاید منفور اطرافیان من باشه.
باید اول تکلیف خودم رو با میل بودن و نبودن روشن کنم. فکر کردن به نیستی و نبودن در حالی که هستی و گریزی از هستی نداری، وضعیت بسیار بدیه. همین هستی که انقدر در نظر من تنگ و ناخوش شده، برای بسیاری دیگر خیلی خوش و مطلوبه، به طوری که عاشق زندگین و فراری از مرگ و نیستی. میخوان فرصت بیشتری برای بودن در این دنیا داشته باشن.
اما من انگار آدم سرسختی نیستم. شاید زود وا میدم. دنبال سهولت هستم. شاید اقتضای گذشته و شرایطم این هست که الان من اینگونهام.
من خوشی و چه بسا سرخوشی میخوام.
وقتی میبینم شرایط رو دوست ندارم، گویی ماتم میبره و خشک میشم در برابر شرایط. دیگه کاری نمیکنم و فقط مبهوتم.
واقیت اینه که زندگیم اونقدرام تهوعآور نیست، اما نمیخوامش. ضرورتی برای بودن نمیبینم. چقدر عالی میشد اگر به مرگ طبیعی میمردم.
اما الان هستم و خوبه که مریض نیستم زیرا درد مریضی درد بودن رو افزون میکرد. بغض هنوز هست و گلوم رو فشار میده... چیکار کنم...؟