زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

مدهوش

ف را که دیدم همان وسط ولو شدم و تا وقتی که عازم رفتن سر تمرین شویم همان‌طور دراز کشیده بودم. خیلی خسته بودم. کم‌کم برخاستم و آماده شدیم. به خانه د رفتیم. خوشحال بودم که دارم با جمع جدیدی آشنا می‌شوم. بعد از چند دقیقه دوست د هم آمد. صحبتمان گرم شده بود. از فلسفه و هنر و دین و تناسخ و... . جونم میره برای این بحث‌ها. برایم شب بسیار زیبایی بود. شاید بتوانم بگویم شبی بهشتی بود. مگر بهشت چگونه است؟ مگر جز لذت و حال خوب است؟ 

برای تمرین به اتاق رفتیم تا صدا همسایه‌ها را کمتر بیازارد. و نواختند... 

عزیزم مقابلم می‌نواخت و من حس میکردم با این نواختن گویی قلب مرا در دستانش گرفته است. آنجا که من باشم و ف باشد و او بنوازد قطعا بهشت است. گاهی از سر ذوق اشک در چشمانم حلقه میزد. دوست داشتم با صدای نوازندگی حبیب مهربانم سماع کنم. او سرش پایین بود و مینواخت و من از نگاه‌کردن به رویش  و شنیدن نوای سازش مدهوش شده بودم...

ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد