زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

31 روز بعد

دیروز تولدم بود. 

چهارشنبه 19 مهر و پنجشنبه 20 مهر روزهای خیلی خوبی بودند. 19 مهر از طریق یه تبلیغ ساده و بعد یه تلفن و پیگیری ساده‌تر با یه آموزشگاه آشنا شدم  و کشیده شدم به اونجا و  دیدم سرزمین آرزوهام اونجاست. سه سال در پی یک نوازنده بودم تا شاید در آن میان چیزی بیاموزم... چهارشنبه استاد به تمام معنا یافتم نه فقط یک نوازنده! مثل کسی که در پی نقره باشه و طلا پیدا کنه. خوشحالم؛ هرچند نگرانم، نمیخوام رها کنم، می‌ترسم چیزی مانع ادامه بشه یا به هر دلیلی دلسرد بشم. 

(اغلب احساس می‌کنم کسی در درونم هست غیر از خودم که من رو اداره می‌کنه. هر کاری که می‌خواد میکنه و من فقط نظاره‌گرش هستم!)

دیشب دایی اینا آمدند و دومین تجربه مهمانی در خانه عزیزم را داشتم. مبلغ درخور توجهی هدیه گرفتم و قلبم بابت هزینه ای که برای کلاس تنبور کرده بودم آرام گرفت. 

عالی بود دیشب. خیلی حالم خوب بود و خوب شد! اما الان یک نگرانی دارم و آن هم حجم زیادی از متون ویرایشی است که دستم مانده و انجام ندادم و خیلی خیلی به تاخیر افتاده! استرس دارم وای همون آدمی که میگم درونم هست در این روزها کمترین میزان همکاری رو کرد. حتا همین امروز از صبح کاری نکرد و من فقط نگاهش کردم. حیرونم از اینهمه کار. چندبار در این مدت بخاطر همین کارهایی که قبول کردم و انجامش رو با تاخیر انداختم آرزوی مرگ کردم. ای کسی که درون منی! بیا با من بساز! بیا آزارم نده! بیا دوستم باش  ودوستم داشته باش! کمک کن با هم اون کاری رو بکنیم که بعدش هر دومون شاد بشیم. تو همونی هستی که لذت آنی می‌خوای، همونی هستی که از سختی فرار می‌کنی، از کار فرار می‌کنی، از اضطراب فرار می‌کنی و منبعشو از بین نمی‌بری..

.

از اوضاع خونه عزیزم اگه بخوام بگم... که الان شک کردم این مدل جمله‌بندی درست باشه... خونه مرتب و خیلی تمیز! عاشق این وضعیتش هستم... مثل فردای روزی که ف با دوستش و نامزد و دوست دوستش اومدن. چه روز خوبی بود. من که فقط ف رو میدیدم.

از ف هم باید بنویسم... که ترکش کردم الی الابد. اما تو دلم هنوز زنده ست...

.

برم ویرایش کنم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد