زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

انسان آزاد نیست!

 انسان آزاد نیست! چه کسی گفته است انسان آزاد است؟ حتی این میل‌های عجیب و غریب من هم  آزادی‌ام را سلب می‌کنند. میل به دیده شدن، میل به خوانده شدن، میل به مورد توجه واقع شدن، میل به دوست داشته شدن، ... همه اینها آزادی مرا سلب می‌کنند. پس من در کجا و در کدام جهان می‌توانم خودم باشم؟ کجا می‌توانم در هر لحظه خود واقعی‌ام را زندگی کنم؟ تازه آن امیال و خواسته‌ها رویه‌ی نرم و لطیف ماجراست! وقتی از پوسته خودت بیرون بیای و در جهان خارج قدم بگذاری می‌بینی که عجب زندانی است! همه برای باید و نباید می‌گذارند از دولت گرفته تا خانواده و اقوام! 

در آزاد نبودن انسان همین بس که دیگران برای بودنش تصمیم می‌گیرند و حتی برایش اسم می‌گذارند! اسمی که تا آخر عمر باید با خود به یدک بکشد! بیچاره آن ایرانی‌ای که بخواهد اسمش را عوض کند! 

اما من باید آزاد باشم! من باید آزادی را تجربه کنم! من باید خودم برای سبک زندگی‌ام تصمیم بگیرم!


قلبم را هم خانه تکانی کردم

یکی از مطالبی که از سایت گیس گلابتون دریافت کردم، پاکسازی روح است. نکته اصلی در این بحث بخشش و کنار گذاشتن کینه‌هاست، حتی کنار گذاشتن خاطرات بد. من به این کار خیلی احتیاج داشتم. دبی فورد هم کتابی داردبا عنوان پاکسازی آگاهی و احتمالا یکی از منابع الهام گیس گلابتون هم بوده است. قبل سال این کتاب را خریده بودم. روز 29 اسفند شروع به خواندن کتاب کردم و تمریناتش را در دفتری یادداشت کردم. همه خاطرات بد را تا جایی که یادم آمد نوشتم. تمام دلخوری‌ها و چه بسا کینه‌هایم از همه افراد را نوشتم. 17 نفر شدند. از برخی‌شان که تازه‌تر بودند کینه شدیدی داشتم. برای بخشش آنها لازم بود بالش را به جای یقه آنها تصور کنم و با مشت بکوبم بر آن. هر بار این کار را کردم اشکم جاری می‌شد. بعد اسم هر کدام را روی برگه کاغذی نوشتم. اتفاقات تلخ و عادت‌های دوست‌نداشتنی خودم را هم روی کاغذهای دیگری نوشتم و بعد دونه دونه اونها را با فندک توی یک قابلمه روحی بزرگ سوزوندم! تموم شد! قلبم واقعا از هر کینه‌ای پاک شد! واقعا پاک شد!

روز اول فروردین را با قلبی عاری از کینه شروع کردم! بخشیدن برخی‌ها واقعا برایم سخت بود اما من از پسش برآمدم! برای تثبیت این بخشش حتی به چند نفر از آنها که کینه‌شان جدید بود پیام تبریک دادم! کار سختی بود اما این کار راکردم.

روز اول سال به دوست قدیمی منقطع شده‌ام هم بعد از 9 ماه پیام دادم. این هم کار بسیار خوبی بود .


مگه سال تحویل شد؟

یکی دو روز قبل سال تحویل بود که از ذهنم گذشت تحویل سال هم اصلا واقعه مهمی نیست. تحویل سال شمسی با میلادی و قمری چه فرقی دارد که یکی را انقدر ارج می‌نهیم و ان دودیگر را نه. حتی نمی‌خواستم ساعت تحویل سال را بدانم. روز 29 اسفند در یکی از پست‌های اینستاگرام دیدم که لحظه تحویل ساعت 2 ظهر است. از دیدن این خبر اصلا خوشحال نشدم چون واقعا دوست داشتم بی‌خبر بمانم.

روز سی اسفند صبح ساعت 10 خاله زنگ زد و اصرار زیادی داشت که به تهران بروم. به هر سختی‌ای بود متقاعدش کردم که نمیام. بعد صبحانه خوردم و آش بار گذاشتم و مشغول مطالعه کتاب پاکسازی آگاهی دبی فورد شدم. ناهار با برنج و گوشتی که از دیروز مانده بود لوبیاپلو درست کردم و خوردم. فیلم زندگی عجیب تیموتی را دیدم و باز مشغول کتاب شدم. ساعت 9 شده بود. مبایلم زنگ خورد فاطی بود. تبریک گفت! گفتم حالا هنوز که سال تحویل نشده!! گفت چی میگی؟؟!! ظهر سال تحویل شد! تو انگار واقعا در غار زندگی می‌کنی ها!! متعجبانه شروع کردم به خندیدن. به نظرم اتفاق جالبی بود. یعنی من با اینکه از زمان مطلع بودم اما در روز خطا کرده بودم و این باعث شده بود باز هم در لحظه تحویل در بی‌خبری به‌سر ببرم. بعد با بابا، خاله ب، دایی ع، خاله م، مادر، عمه، دایی ح، دخترخاله پ به ترتیب تماس گرفتم و ضمن تعریف کردن ماجرا سال نو را تبریک گفتم و همه کلی خندیدند و خندیدم!

سال 96 در بی‌خبری و با خنده بسیار بر ما ورود کرد! همه برایشان بسیار جالب بود که من از لحظه تحویل سال مطلع نبودم. آن خنده‌های از ته دل را به فال نیک می‌گیرم...

درس تلخ سال 1395

نوشتن در وبلاگ تجربه خاصی است و آرامش خاصی به نگارنده می‌دهد. امروز روز آخر سال 1395 است. خوشحالم که این سال نحس و نفرت‌انگیز دارد تمام می‌شود. سالی که با دوستی با یک مادر فولادزره شروع شد با همخانگی با او ادامه پیدا کرد و با کینه‌توزی و حمله یک‌طرفه او و به خاک نشاندن من به پایان رسید. حجم عظیم دردی را که در این ماه آخر سال متحمل شدم، هرگز فراموش نمی­­­کنم.

در سال‌های پیش، حدود 6 سال پیش، از راحت نوشتن ضربه سنگینی خوردم. از آن زمان ترس از نوشتن پیدا کردم. دیگر آشکارا چیزی ننوشتم و در خودم فرو رفتم. من به دلیل تنهایی مفرطم نیاز شدیدی به نوشتن داشتم و همین فرصت هم از من سلب شد. این روزها از دوست‌شدن، صمیمی‌شدن، راحت حرف‌زدن و جاروکردن دل آسیب دیدم. از به عهده‌نگرفتن صدرصد مسئولیت آسیب دیدم. اگر آن روزهایی که می‌دیدم نمی‌توانم کاری که به من محول شده را انجام دهم، کار را تحویل می‌دادم، این اتفاقات سلسله‌وار نمی‌افتاد. خودم را سرزنش نمی‌کنم و فقط احتمالات را مرور می‌کنم. البته فکر می‌کنم که در آن زمان به دلیل ترس‌های مختلف این توانایی را نداشتم که کار را انجام نداده واگذار کنم. به دلیل نداشتن اعتماد به نفس.

زندگی متأسفانه یا خوشبختانه ادامه دارد و باید روش‌های بهتری را برای زندگی در پیش بگیرم. باید هر روز سعی کنم نگویم نگویم نگویم. من می‌توانم نگویم. من می‌توانم با تأمل سخن بگویم. حرف از آب و هوا و زمین و زمان انقدر زیاد هست که فرصت به بازگویی حرف‌های دردسرساز نمی‌رسد.

دوستی‌ها و صمیمت‌ها خیلی بی‌سودتر و بی‌ارزش‌تر از آن هستند که بتوان حریم شخصی خود را رو به آنها گشود و این هیچ استثنایی ندارد. حتی نزدیک‌ترین اقوام می‌توانند روزی ضربه سختی بزنند و تو بدون اینکه دفاعی داشته باشی فقط در خودت فرو بروی و از درد ناشی از ضربه ناله کنی.

ای خود عزیزم! دوستت دارم و همین برای خوشی و آرامش این لحظه کافی است.

فیلم جولی و جولیا

فیلم جولی و جولیا ساخته سال 2009 به کارگردانی نورا افرون را دیدم. بازیگر نقش اول این فیلم مریل استریپ بود. عاشق مریل استریپ هستم. در این فیلم هم بازی بسیار زیبایی داشت. او برای بازی در این فیلم نامزد جایزه اسکار هم شده بود اما برنده نشد. البته جایزه گلدن گلاب را برای بازی نقش اول زن برد.

داستان بسیار مثبت و زیبایی است. روایت برون‌رفت از غرق شدن در روزمرگی یک زن. یکی درقرن 20 و یکی در قرن 21. هر دو با آشپزی‌کردن از این وضعیت خارج می‌شوند...

زندگی همین است. کسالت و شکایت از روزمرگی و خستگی و دلمردگی مشکل همه می‌تواند باشد. باید راهی پیدا کرد، عشقی پیدا کرد و به آن پرداخت.

ضربه فنی آخر سال

روزهای آخر سال 95 حسابی از خجالتم درآمدند. بدترین ضربه‌ای که می‌توان به کسی زد هدف‌گرفتن آبروی او است در شرایطی که او دفاعی از خود نداشته باشم. آن روزها که با آن عفریته دوستی می‌کردم و از دوستی خود سرخوش بودم و فکر می‌کردم بهترین دوست دنیا را پیدا کردم دیوانه‌کننده است هرگز هرگز تصور نمی‌کردم که روزی او بی‌دلیل، این‌چنین دشمنی کند؛ در شرایطی که من دفاعی نمی‌توانم از خود داشته باشم.

آن شخص دیگر هم در نهایت زهر خود را ریخت و گفت «چون تو همه‌جا مرا هیولا معرفی کردی! من هیولا نیستم!». و من تازه فهمیدم که در تمام این سالها با چه هیولایی طرف بودم.

الان احساس نفرت و انزجار شدیدی از آن مکان دارم. قدم گذاشتن دوباره در آن مکان برایم در حکم سخت‌ترین کارهاست. دلم نمی‌خواهد دیگر هیچ‌گاه قدم در آن مکان نحس بگذارم. به راستی آنجا چه داشت برای من؟ البته تجربه بزرگی بود. من از بچگی درآمدم؛ اما چه سخت! با چه زجری! با چه تجربیات تلخ و جان‌فرسایی! معلوم نبود اگر تهران می‌ماندم چه اوضاعی می‌داشتم. چه‌بسا بدتر می‌بود.

دوست دارم دیگر پا به آنجا نگذارم مگر برای دفاع...

رویارویی با واقعیت

یک کار اشتباه کردم؛ از محل کار باهاش تماس گرفتم بعد از مدتها. انقدر مکالمه را کش داد تا اینکه مجبور شدم قطع کنم. لحن صحبتم خوب نبود و جلوی همکارم بد شد. الان داغم. بسیار داغ و خشمگین و ناراحت. فرو رفته در تنهایی واقعی. بغض قدیمی قوی‌تر می‌شود. می‌خواهم بیرون بروم و کتاب بخرم.

البته خود تماس اشتباه نبود. روبه‌رو شدن با واقعیت آدم‌ها خوب است. باعث می‌شود به آنها الکی دل نبندم. یک نگاه پاک کردن اون فردو صورت مسأله است و یک نگاه تلاش برای بهتر شدن زندگی...

حرف‌های 19 اسفند

 چند روز گذشته حسابی غرق خواندن مطالب خانم دکتر بودم. شیرین می‌نویسد و دوست ندارم خواندنش را رها کنم. برای تمام کردن مطالعه مطالب سایت عجله دارم. کاش برای نوشتن پایان‌نامه هم انقدر عجله داشتم. کاش همینجوری روی نوشتن آن قفل می‌شدم. این روزها مدام به خودم، به آینده و به برنامه‌هام فکر می‌کنم. به اتمام پایان‌نامه فکر می‌کنم. هر بار به آن فکر می‌کنم در نهایت دلم می‌خواهد زندگی را رها کنم. باز هم همان عبارت قدیمی، "حوصله نوشتن ندارم!"

دیروز کتاب صوتی بهترین سال زندگی را گوش می‌دادم. مطلب جالبی در ذهنم مانده این است که ما از بچگی از نظم فراری هستیم و دوست داریم تحت هیچ چارچوبی نباشیم. دقیقا من همین‌گونه‌ام. آگاهانه از نظم فراریم. از تحت برنامه بودن فراریم. برای خودم هم توجیه می‌کنم که چون کودکی تلخ و پر از رنجی داشته‌ام الان دیگر باید آزاد و رها باشم. نهایت آرزویم هم همین است.

آرزو دارم بدون دغدغه کار پول داشته باشم. بدون دغدغه درآمد مطالعه کنم. حتی کار پژوهشی کنم. حتی ویراستاری کنم. من واقعا این کارها را دوست دارم و توانایی‌اش را دارم من واقعا ویراستار خوبی هستم. من توانایی خوبی برای فعالیت علمی دارم. 

و آرزوهای همیشگی‌ام... هنر... نقاشی کنم... ساز بزنم... نمی‌توانم از اینها دل بکنم. من الان میتوانم این موقعیت را داشته باشم. با درآمد مادرم. ماهی سه ملیون تومان در عادی‌ترین شرایط. بغض دارم و دلم می‌خواهد گریه کنم.

اما خب یک راه هم این است که فقط خودم راببینم تنها در این کره زمین که باید زندگی کنم. آرام... با آرامش و خب برای داشتن احساس بهتر قاعده‌مندی سودمند است.

در واقع اوضاع خیلی متفاوت نیست. باز هم می‌توانم با برنامه و نظم به همه کارهایی که دوست دارم برسم.

سوگواری برای اینکه چرا اینجایم و چرا آن پدر و مادر و چرا این شرایط سودی ندارد.

 سفر هم رخ می‌دهد. از بعد از ترکیه دیگر جایی نرفتم. سفر بعدی استرالیا!

دلم می‌خواهد امروز بروم و چند کتاب برای خودم بخرم. بدون دغدغه مالی. پول می‌رسد. دلم  می‌خواهد بیرون شام بخورم. دلم می‌خواهد بستنی بخرم. این مدل تفریحات را دوست دارم.

اهداف من در سال 96


من امروز سال 95 رو ماه به ماه بررسی کردم. متاسفانه دستاورد قابل توجهی در این سال نداشتم. شاید بدون اغراق بتونم بگم یک موجود نیمه‌مرده بودم. اما می‌خوام در سال 96 در آخر هر ماه دستاورد ملموسی داشته باشم و به اهدافم برسم.

1. تالیف و یک مقاله علمی پژوهشی از پایان‌نامه دکتری تا پایان اردیبهشت 95 و اقدام برای چاپ آن.

2. اتمام پایان نامه تا آخر خرداد 95.

3.اتمام دوره دکتری تا شهریور 95.

4. گرفتن مدرک IELTS.

5. گرفتن بورس برای postdoc  از دانشگاه ملی استرالیا.

ممنونم که برام دعا می‌کنید و انرژی مثبت می‌فرستید.

این مطلب در سایت خانم دکتر هم گذاشتم 

بررسی سال 95

فروردین: تا جایی که یادم هست در خانه بودم و فیلم ایرانی دیدم حدود 23 فیلم. یادم نمیاد تهران رفته باشم. ولی انگار در روزهای آخر سری به خانه مامان ج و خاله م زدم. روز 14 فرودین را خوب یادم هست که شنبه بود و من به دکتر ر مراجعه کردم. آخر فروردین ز برای اقامت به خانه من آمد.

اردیبهشت: همچنان سرگرم دارو درمانی بودم. ز حضور داشت. همکاری با ش.ا را شروع کردم از 18 اردیبهشت. آن روزها روزهای خوشی بود. البته از لحاظ جسمانی مدام فشارم بالا و پایین می‌شد. یعنی روزهای اقامت در مجتمع ش تماما با خاطره خوابیدن‌های زیاد و سرگیجه و سردرد و مشکلات گوارشی همراه بود. درگیری با صاحبخانه هم از فروردین شروع شده بود و من کم‌وبیش به دنبال خانه بودم.

خرداد:مشغول به کار در ش.ا بودم و روزهای خوبی بود. خانه پیدا کردم و 20 خرداد نقل مکان کردم. آقای پدر با اش آمد. ز هم بود. بعد از جابه‌جایی زهره آمد که کاری نکرد و عصر رفت. آقای پدر و اش هم رفتند. یک هفته بعد ز به خانه‌ای که برای خودش خریده بود رفت و من به همراه میم لوازمش را بردیم. کار ویراستاری دستم مانده بود و در آن آشفتگی جابه‌جایی و کار ش.ا و دارو درمانی از انجامش عاجز بودم. یا هفته آخر خرداد بود یا هفته اول تیر که برملا شد کار انجام نشده و ز تماس گرفت و مرا دروغ‌گو خواند چون به آ می‌گفتم کار انجام شده و می‌شود، و گوشی را روی من قطع کرد. آن مجرای ویراستاری از دستم رفت.

تیر: 6 تیر در محل کارم بودم که دایی زنگ زد و گفت خاله تصادف کرده و بعد سین با تلگرام گفت دیگر خاله زنده نیست!.................. نمی‌دانم تیرماه چطور گذشت. 10 روز بعد با دکتر ت آشنا شدم و او پیشنهاد دارو درمانی دیگری را داد و من هم پذیرفتم. با می آشنا شدم.

مرداد: مرداد را گویی بیشتر تهران بودم و خانه زهره. در پی گشت و گذار و خوشی. با ام آشنا شدم و آشنایی زود تمام شد. بعد م.ح بود که آن هم زود تمام شد. لب‌تاپم را می سرویس کرد.

شهریور: گویا مثل مرداد ماه گذشت. در این روزهایی که در تهران بودم اصلا خانه آقای پدر نرفتم. از او شاکی بودم به‌خاطر همه بی‌مهری‌هایش. تبلتی که دوست داشتم را با کمک می خریدم.

مهر: 20 مهر تولدم بود آقای پدر و اش زنگ زدند و دلم را خون کردند و بسیار گریستم در آن روز که وارد دهه چهارم زندگیم می‌شدم.

آبان: گویی در شهر کذا بودم... در مهر آبان چند کتاب خواندم. رمان و کتاب انگیزشی. فک کنم آبان یا آذر بو که دف خریدم.

آذر: سه هفته تهران بودم. هفته آخرش سه روز با دوست قدیمی بودم.

دی: 30 دی در کارگاه آناتومی استاد شرکت کردم. بعد از کارگاه سرشار از حال خوب بودم. انگار تمام ابعاد هنری وجودم زنده شده بود. فیلم‌های زیادی دیدم

بهمن: شب 29 بهمن رفتم تهران و برای خاله تولد گرفتیم. در نیمه‌های بهمن کمی جدی به پایان‌نامه پرداختم. چند صفحه‌ای نوشتم و کمی کار پیش رفت. 

اسفند: هفته اول به فکر جابه‌جایی افتادم و تهران رفتم و آن جنگ جهانی به راه افتاد. به چندجا هم پیشنهاد کار دادم.

---------------------

خب گویا سال 95 دستاورد خاصی نداشته، به جز:

1. خانه خوبی برای سکونت به مدت یک‌سال پیدا کردم.

2. دیدن چند فیلم و خواندن چند کتاب.

3. دو مقاله برای موسسه ویرایش کردم و یک کتاب برای آن موسسه.

4.تجربه کا ر در ش.ا .

4.  نوشتن چند صفحه پایان‌نامه.

 گویی نیمه‌مرده بودم. حتی دخترخاله با اینکه مادرش مرد بعد از چهلم از پایان‌نامه ارشدش دفاع کرد.