زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

ضربه فنی آخر سال

روزهای آخر سال 95 حسابی از خجالتم درآمدند. بدترین ضربه‌ای که می‌توان به کسی زد هدف‌گرفتن آبروی او است در شرایطی که او دفاعی از خود نداشته باشم. آن روزها که با آن عفریته دوستی می‌کردم و از دوستی خود سرخوش بودم و فکر می‌کردم بهترین دوست دنیا را پیدا کردم دیوانه‌کننده است هرگز هرگز تصور نمی‌کردم که روزی او بی‌دلیل، این‌چنین دشمنی کند؛ در شرایطی که من دفاعی نمی‌توانم از خود داشته باشم.

آن شخص دیگر هم در نهایت زهر خود را ریخت و گفت «چون تو همه‌جا مرا هیولا معرفی کردی! من هیولا نیستم!». و من تازه فهمیدم که در تمام این سالها با چه هیولایی طرف بودم.

الان احساس نفرت و انزجار شدیدی از آن مکان دارم. قدم گذاشتن دوباره در آن مکان برایم در حکم سخت‌ترین کارهاست. دلم نمی‌خواهد دیگر هیچ‌گاه قدم در آن مکان نحس بگذارم. به راستی آنجا چه داشت برای من؟ البته تجربه بزرگی بود. من از بچگی درآمدم؛ اما چه سخت! با چه زجری! با چه تجربیات تلخ و جان‌فرسایی! معلوم نبود اگر تهران می‌ماندم چه اوضاعی می‌داشتم. چه‌بسا بدتر می‌بود.

دوست دارم دیگر پا به آنجا نگذارم مگر برای دفاع...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد