ظهر رفتم به محل کار. نامه و لوحی که میخواستم گرفتم. بعد به جایی که رزومه داده بودم تلفن زدم که مسئول مربوطه نبود. دیگه کاری نداشتم. میخواستم برگردم خونه. تغییر واقعا سخت است. اینکه ترک عادت موجب مرض است حرف بسیار معناداری است. سه سال و نیم در یک شغل باشی و ناگهان تهی شوی. هر چند درآمدی نداشتم و همه به حساب شهریه میرفت. اما آن محیط، آن اتاقها، آن میز،آن صندلی، آن پنجره که گاهی بازش میکردم رو به حیاط... نمیتوانم بگویم برایم ترک کار راحت است. آن مجله که مثل بچه دوستش داشتم. این اواخر و تقریبا سال آخر بسیار خسته و کرخت بودم. کارها به سختی پیش میرفت و حوصله کار را نداشتم. الان راحتم اما این دوری و تغییر برایم آسوده نیست.
انسانها در شرایطشان که زیاد میمانند، کرخت میشوند. به نوعی مسخ آن شرایط میشوند و حتی بدیهای آن شرایط را تحمل میکنند و حاضر نیستند سختی تغییر را به جان بخرند. اما من فکر میکنم تغییر همیشه میتواند خوب باشد.
به کار جدید که فکر میکنم مضطرب میشوم به طوری که حتی تپش قلب میگیرم. احساس میکنم یافتن کار جدید بار بسیار سنگینی ست بر دوشم. البته من میتوانم کارهای پژوهشی متفرقه هم بگیرم و همینطور کارهای ویرایشی. نباید نگران باشم. مقالهای را که دردست دارم هم مینویسم این خودش مصداقی از همان کارهای متفرقه است.
امروز با اتاقم عکس یادگاری گرفتم. باقی لوازمم را هم برداشتم. کاغذی را که بالای صندلی روی دیوار سمتم را نشان میداد هم برداشتم. درواقع تابلوی مغازه را آوردم پایین و کرکره را کشیدم.
کاغذی را که روی در اتاق چسبانده بودم و نامم و سمتم را نشان میداد هم کندم. دیگر اثری از من در آنجا نبود...
امروز سومین روز کاری سال ۹۶ است و من بعد از سه سال و نیم، دیگر شغل و سمتی ندارم.
کار جدید و خوبم! به سویم بیا! خیلی زود!
ممنونم
این خانه را حمام ذهن مینامم چون گویی با هربار نوشتن ذهنم را در اینجا شستشو میدهم و با سبکبالی بیشتری اینجا را ترک میکنم.
( این پست سیاه و دردناک است. اگر دنبال حال خوب هستید، این رو نخونید)
اوووففففففف یک تغییر و اینهمهههههه جنگ اعصاب. این درگیریها این حرفها سستم میکنه. خسته میشم از ادامه، از ادامه همه چی. هنوز مقاله در همون دو صفحه باقی مونده. سستم! اومدم چسبیدم به تختم. کمی با سم حرف زدم. خاطرات اون سالهای عذاب در ذهنم مرور شد. اون سالهای اسارت. واقعا سخت بود. تنها و بیپشتوانه. هیچ حمایتی در برابر اون شکنجهگر ظالم و روانی نداشتم. شبهایی که با ترس میخوابیدم، صبحهایی که با ترس وگاهی با شوک بیدار میشدم. غذایی که نمیخوردم. گرسنگی ها... حس وحشت و فرار از اون خونه. هیچچیزم برای خودم نبود. حتی تو توالت و حموم آرامش نداشتم. حتی از لباس هایی که برای شستن مینداختم تو سبد حرفی درمیومد.
چطورالان برگردم به اون شرایط قبل؟ چقدر میتونه تغییر کرده باشه؟
نه! از من نخواید که برگردم. حتی برای یک هفته یا یک روز. چه تنهایی بدی رو سرم آواره. کاش شرایط طور دیگری بود. چه کاری میتونم برای خودم بکنم تا حالم خوب شه؟
نه من اون آدم رو نمیخوام. برای هیچوقت نمیخوام. اگر تعهد بدم وقتی مرد ککم نگزه٬ دست ازسرم بر میدارن؟
شبها دیر میخوابم و صبحها دیر بیدار میشوم. البته صبح که نه، تقریبا ظهر بیدار میشوم و تمام صبحانه هایم به ظهرانه تبدیل شده است. نمیدانم خوب است یا نه؟ اصلا چه کسی خوب یا بد را تعیین میکند؟ من صبحها را دوست دارم. صبحها نشاط و سرزندگی خاصی در فضا هست و دوست دارم آن فضا را درک کنم. اما خواب را هم خیلی دوست دارم. من سالها از خوابیدنهای طولانی و تا نزدیکهای ظهر محروم بودم و حتی گاهی با خشونت بیدار میشدم و قلبم تا مدتها تپش داشت، شاید به این خاطر برای خوابیدن حریص هستم. اما باید به این باور برسم که دیگر آن روزهای وحشتناک تمام شده و من زندگی آزاد خودم را دارم و خواهم داشت. کسی نه زمان را از من میگیرد و نه مکان را و چهبسا کارهای لذتبخشتری از خوابیدن بتوانم انجام دهم.
امروز هم ۱۱ بیدار شدم و در همان تخت یک ساعتی اینستا را زیر و رو کردم. بعد سم پیام داد و کمی حرف زدیم. اول صبح هم ف پیام داده بود. مهربان است و نمیخواهد کسی از او آزرده باشد.
ساعت ۱ ظهرانه خوردم و قصد دارم سراغ مقاله کذا بروم.
آن روزها که دوست داشتم یک تبلت کوچک داشته باشم، فکر میکردم خیلی از کارهایم را میتوانم به جای لبتاپ با تبلت انجام دهم. اما الان بعد از شش ماه میبینم اینطور نشده و من همچنان کارهای لبتاپی را با لبتاپ انجام میدهم و فقط کارهایی که قبلا با گوشی انجام میدادم راحتترشده چون صفحه بزرگتر است. حتی برای نوشتن در وبلاگ هم با لبتاپ شرطی شدهام. باید سعی کنم کارهای بیشتری را با تبلت انجام بدم تا کارها به بهانه سختی دسترسی به لبتاپ عقب نیفتد. الان دارم با تبلت مینویسم. شاید یکی دوبار دیگر هم آن اوایل با تبلت نوشته بودم. بهنظرم بسیار راحت و مطلوب است و راضیم.
داغ شدم... قلبم سنگین شد... چیزی در سرم ترکید... اشکها جاری شدند. امشب آرزو کردم کاش هیچ حسی به ف نداشتم - ف کسی ست که من دوستش دارم اما نه در گذشته باهم بودیم، نه در حال و نه در آینده خواهیم بود - از دو سال و نیم قبل صمیمیتی عمیق به مرور شکل گرفت... ف برای من بسیار عزیز است. همیشه عزیز و ویژه بوده. اما همیشه چیزی در این بین مرا آزار میداده. چطور از آن عنصر آزاردهنده خلاص شوم؟ زمین پر است از انسانهای مهربانتر و خوشقلبتر از ف. بودن ف در ذهنم و حتی همین ارتباط دوستانه اندک با او هیچ منفعت و اثر مثبتی بر من و زندگیم ندارد. حتا در عمق خوشترین حال فرضی یا واقعی با او باز هم همان عنصر آزاردهنده هست. من فقط حوصله ندارم... حوصله ندارم منتظر صمیمیت دیگری در این حد بمانم! من عاشق این صمیمتم. ولی چه سود که اکنون از این صمیمیت هیچ اثری در عالم خارج نیست. نگه داشتن این احساس در قلب هم سودی ندارد. چند بار خواستهام این طناب را ببرم و ف را حذف کنم و این کار را کردهام اما نشده و باز برگشتهام... اشکمهایم هنوز جاریاند. این طناب را که ببرم قلبم از هر محبت عمیقی تهی میشود. شاید باید ببرم! چند ماه اخیر هم سکوتهای 20 روزه داشتهایم. باید به این باور برسم که او هیچ چیز نیست و فقط یک حضور ذهنی و خیالی در زندگی من دارد. احساس و محبت من ارزشمند است اما وقتی حالم را خراب میکند چه سود...؟ میخواهم قلبم را پالایش کنم. اگر بخواهم این کار را بکنم به شش ماه زمان نیاز دارم. با شش ماه انقطاع کامل قلبم پاک خواهد شد.
هی تو! مطمئن باش با این کار هیچ چیز را از دست نمیدهی بلکه راه را برای ورود خوبیها و خوشیها و عشقی ناب باز میکنی!
صبح حدود ساعت 8 بیدار شدم و احساس میکردم دیگه خوابم نمیاد و میتوانم بلند شوم اما باز چشمانم را بستم، انگار هنوز سیر نشده بودم و از خواب طلب داشتم. کمی بعد با صدای آژیر دود ساختمان دوباره بیدار شدم! نمیدانم همسایهها چه میکنند که هر از گاهی صدای آن آژیر بلند میشود! بعد از اینکه همه ساکنان طبقه بیدار شدند و درهایی باز و بسته شد، بالاخره صدا قطع شد. باز چشمانم را بستم و خوابیدم، بین خواب و بیداری کارهایی را که امروز در آنجا باید انجام میدادم در ذهنم با ملال بسیار مرور میکردم. دیگر بدجور اسیر خواب شده بودم و نمیتوانستم چشمانم را باز کنم. با چشمان نیمهباز پیامی به سم دادم و باز خوابیدم. صدای پیام گوشی بیدارم کرد، نگاه کردم، سم بود. کمی حرف زدم و بالاخره 11/45 به سختی خودم را از تخت جدا کردم. صبحانه دو تا تخم مرغ را با زردچوبه و ادویه کاری سرخ کردم و خوردم -این ادویه کاری هم برایم یادآور کسی است که آن را خریده، هر بار میبینمش یاد بدیهایی که به من کرده میفتم، هرچند بخشیدمش اما دوست ندارم اطرافم چیزهایی باشد که آن لحظات و اتفاقات دردناک را برایم تداعی کند، نمیدانم چرا هرچقدر از این ادویه استفاده میکنم تمام نمیشود-.
از خانه بیرون رفتم. هوای خنک و بینهایت مطبوع مدهوشم کرد. در ذهنم گذشت که هوا چقدر بهاره!! چند نفس عمیق کشیدم و ریههایم را پر از هوای بهاری کردم.
بالاخره کیسههای آشغال دو هفته گذشته را هم بردم بیرون از خانه! :) پیاده روانه مقصد شدم. نگاهی به ساعت انداختم،- ساعتی که آن هم برایم یادآور یک دوستی تصنعی است، و اتفاق بد سال 95 را برایم تداعی میکند، اما هنوز از آن استفاده میکنم، چون ظاهرش را دوست دارم و البته فعلا قصد ندارم بودجهای برای خرید ساعت دیگری در نظر بگیرم - ساعتم 1 ساعت عقب بود! 15 روز بود که استفاده نشده بود؛ ساعت را تنظیم کردم و طبق معمول با سرعت به سمت مقصد راه افتادم.
ساعت 1 رسیدم به همانجایی که 5/5 سال است نزدیکترین معاشر من است. دیروز احساس مقاومت شدیدی برای رفتن داشتم. قبل از ورود بسم الله گفتم و صلوات فرستادم. میدانم که این الفاظ و ارواحی که متوجه آنها بودم، انرژی دارند و کمکم میکنند.
به اتاقم رفتم. اتاقی که تنها یک هفته دیگر مهمان آن هستم. اول کارهای اداری را کمی پی گرفتم. بعد کمی دیگر از لوازمم در اتاق را در کیسهای که همراه داشتم گذاشتم، بخش زیادی از لوازم را روزهای آخر سال قبل به خانه برده بودم.
راهی کتابخانه شدم. خیلی وقت بود که لبتاپ بهدست به کتابخانه نرفته بودم. شاید بیش از یک سال. به سالن مطالعه رفتم اما هوایش بسیار گرم و نامطبوع بود. مخصوصا سمت خواهران بوی عرق وحشتناکی پیچیده بود، طوری که برای رد شدن باید نفسم را حبس میکردم. نمیدانم خودشان چطور میتوانند این حجم از بو را تحمل کنند. بنابراین لبتاپم را برداشتم و به طبقه بالا رفتم. گوشه مخزن یک میز و صندلی دنج وجود دارد. همانجا یکی دو ساعتی نشستم و در دنیای مقالهام گیج زدم
استاد مهربان را در کتابخانه دیدم. خوشحالم که انسانهای شریفی چون ایشان را در کنارم دارم. خوشحالم که مورد توجه ایشان هستم و وجودشان مرا به هستی انسانیت نیمه مرده این مردمان امیدوار میکند.
درباره مقاله سوالی از استاد پرسیدم و جوابشان هرچند ساده بود اما گویا جرقه پرنوری در ذهنم روشن کرد. بعد کمک کردم تا استاد کتابی را که در پیاش بود پیدا کند. سپس به اتاقم برگشتم و چند مقاله مرتبط دانلود کردم و کمی هم با هماتاقی عزیز گپ زدم و او از سفرش به هند در تعطیلات گفت.
حدود 5/5 جان دل مرا به خانه رساند... خسته و گرسنه بودم. کمی کشک بادمجان داشتم که با نان بربری خوردم. 14 روز است دارم نان بربری میخورم و دیگر تحملش را ندارم فردا صبح دیگر تمام میشود!
بعد از خوردن، سنگین و خوابآلود شدم و الان کمی احساس ضعف دارم. نکند دارم مریض میشوم؟ هماتاقی مریض بود و با من روبوسی کرد! امیدوارم مریض نشوم.
میخواهم تا موقع خواب با مقاله گپ و گفتی داشته باشم...
من موفق شدم! هورااااااااا
بالاخره مقاله رو شروع کردم! دو صفحه هم نوشتم. و فهمیدم که جای کار داره و باید برم کتابخونه!
ولی همین که بالاخره شروع کردم خوشحالم
باید 30 صفحه بنویسم. اگر بخوام تا پنجشنبه تموم بشه یعنی سه روز وقت دارم و باید روزی 2300 کلمه بنویسم که در نهایت بشه 7500 کلمه. یعنی روزی 7 صفحه. اگر برم کتابخونه و متمرکز بشینم بنویسم این کار شدنی است!
برم بخوابم که فردا زود بیدار شم که 2300 کلمه در انتظار آفرینش من هستند.
به هیچ چیز فکر نمیکنم! فقط مقاله! من این مقاله رو مینویسم!
به هیچ چیز فکر نمیکنم!
به اینکه وقتی برم تهران چطور میشود؟
کی خانه پیدا میکنم؟
آیا با بابا دعوا خواهم داشت؟
کی جابهجا خواهم شد؟
آیا در تهران کار پیدا خواهم کرد؟
آیا به آرزوهایم میرسم؟
تا کی زنده هستم؟
آیا بهشت و جهنمی هست؟
همه تعطیل..........! همه افکار تعطیل! همه دغدغهها تعطیل! فقط میخوام روی مقاله متمرکز بشم! از این لحظه به بعد خوردن و خوابیدن در حد ضرورت، اینترنت و اینستا واقعا تعطیل! فقط چت در حد ضرورت!
رفتم که شروع کنم!
تعطیلات نوروز 96 هم مثل برق و باد گذشت. از فردا همه چیز مثل قبل میشود. خیلیها گفتند بیا تهران ولی من سرانجام کل تعطیلات را در خونه خودم در این شهری که اصلا دوستش ندارم ماندم. من زندگی مستقل و تنها را دوست دارم؛ اینکه هر کاری بخواهم میتوانم بکنم و در خانه خودم نسبتا آزاد هستم بسیار لذتبخش است. البته شاید این شرایط برای بسیاری افراد عادی باشد، یعنی عادی باشد که در خانه احساس آرامش داشته باشی و کسی روی اعصاب رژه نرود، اما برای من این عادی نیست. انقدر که سابقه دردناکی در ذهن دارم.
خب میخواستم از تعطیلات بنویسم؛ از 30 اسفند دیگه بیرون نرفتم! آخرین بار 29 اسفند رفتم خرید کردم و زبالهها رو به غرفه بازیافت دادم و الان چهاردهمین روز است که در خانه هستم! چه روزهای بدی! نمیتونم بگم راضیم و حتی نمیتونم بگم میشد بهتر باشه، چون بهرحال در هر شرایطی همه چیز میتواند بهتر یا بدتر باشد.
چه کردم این چند روز؟ چگونگی دو روز اول را در دفتر یادداشتم نوشتم اما از روز سوم دیگر ننوشتم. روز سوم همان روزی بود که با مادر تماس گرفتم و از او خواستم که خانه متروکهاش در تهران را به من اجاره بدهد! که طبق انتظار مخالفت کرد و مایل بود وضعیت آشفتهاش همچنان آشفته بماند، گویی در وضعیت نکبتبارش مسخ شده است و به آن عادت کرده و اصلا حالت دیگری را نمیتواند تصور کند! از آن تلفن به بعد اوضاعم بهم ریخت. دوز مهربانی نابههنگام مادر کم شد. چند روز بعد هم باز تماسهایی با او داشتم و او باز حرفهایی زد که مرا به مرز جنون کشاند... احساس میکردم از همه چیز تهی شدم! فکر میکردم که چه تلاش مذبوحانهای دارم برای زنده ماندن در این اوضاع نامطلوب! باز راههای خاتمه دادن به زندگی را در ذهنم مرور کردم... به احتمال بهترشدن اوضاع در آینده فکر کردم و سعی کردم اینگونه خود را آرام کنم. آن روزها بیشتر میخوابیدم.
4 فروردین خونه خاله م دورهمی شبانه بود که خب طبیعتا من فقط گزارشش را شنیدم. 6 فروردین هم خانه دایی ح دورهمی شبانه بود که دایی صبح ششم به من خبر داد و من تمایلی برای رفتن نداشتم. آخرین دورهمی هم جمعه 11 فروردین خونه خاله ب بود. با ایمو سلامی به همه دادم و این هم تمام شد.
میتوانستم این روزها کلا طور دیگر مدیریت کنم، یعنی مثل هر سال بروم تهران و خانه یکی اطراق کنم و بعد برای مهمانیها از این خانه به آن خانه... و احتمالا شهرگردی و پارک و تفریح. اما من دیگر آنی نیستم که بتوانم با سی سال عمر بر دوش خود ار تهرانی بدانم ولی در تهران آواره خانه این و آن باشم و شبها یا روی تخت خواب آنها یا بین تخت خواب و روی زمین و به وضعیت ناجوری بخوابم! حتی برای یک بار دیگر هم نمیتوانم تصور چنین چیزی را داشته باشم. من باید در خانه خودم ساکن باشم و شب را در خانه خودم بگذرانم.
اینچنین شد که من تعطیلات را در کنج خلوت خویش ماندم. کمی فیلم دیدم (6 تا)، کمی کتاب خواندم، بسیار اینستا گردی کردم! کمی هم وبگردی کردم، کتابها و کاغذهایم را یک تکان اساسی دادم و مرتب کردم، مقدار زیادی آشپزی کردم (آش رشته، کیک اسفنجی، لوبیا پلو، چلو گوشت، خوراک جگر، کشک بادمجان، خاگینه خرما، خورش به، سه جور دسر، کتلت، سوپ شیر با مرغ و قارچ) و تقریبا همین! و اصلا از خانه بیرون نرفتم! حتی برای بردن آشغال :|
اول اسفند آن موقع که تب کسب درآمد گرفته بودم یک مقاله قبول کردم که تا آخر فروردین تحویل دهم، آن را هم ننوشتم و حتی خواستم به دو نفر بدهم که آنها بنویسند که قبول نکردند و خودم خواهم نوشت. سراغ تز عزیز هم نرفتم.
مقاله را که تمام کردم به تهران میروم تا خانهای برای اجاره پیدا کنم...
امروز میخواهم نگارش مقاله را شروع کنم...