صبح حدود ساعت 8 بیدار شدم و احساس میکردم دیگه خوابم نمیاد و میتوانم بلند شوم اما باز چشمانم را بستم، انگار هنوز سیر نشده بودم و از خواب طلب داشتم. کمی بعد با صدای آژیر دود ساختمان دوباره بیدار شدم! نمیدانم همسایهها چه میکنند که هر از گاهی صدای آن آژیر بلند میشود! بعد از اینکه همه ساکنان طبقه بیدار شدند و درهایی باز و بسته شد، بالاخره صدا قطع شد. باز چشمانم را بستم و خوابیدم، بین خواب و بیداری کارهایی را که امروز در آنجا باید انجام میدادم در ذهنم با ملال بسیار مرور میکردم. دیگر بدجور اسیر خواب شده بودم و نمیتوانستم چشمانم را باز کنم. با چشمان نیمهباز پیامی به سم دادم و باز خوابیدم. صدای پیام گوشی بیدارم کرد، نگاه کردم، سم بود. کمی حرف زدم و بالاخره 11/45 به سختی خودم را از تخت جدا کردم. صبحانه دو تا تخم مرغ را با زردچوبه و ادویه کاری سرخ کردم و خوردم -این ادویه کاری هم برایم یادآور کسی است که آن را خریده، هر بار میبینمش یاد بدیهایی که به من کرده میفتم، هرچند بخشیدمش اما دوست ندارم اطرافم چیزهایی باشد که آن لحظات و اتفاقات دردناک را برایم تداعی کند، نمیدانم چرا هرچقدر از این ادویه استفاده میکنم تمام نمیشود-.
از خانه بیرون رفتم. هوای خنک و بینهایت مطبوع مدهوشم کرد. در ذهنم گذشت که هوا چقدر بهاره!! چند نفس عمیق کشیدم و ریههایم را پر از هوای بهاری کردم.
بالاخره کیسههای آشغال دو هفته گذشته را هم بردم بیرون از خانه! :) پیاده روانه مقصد شدم. نگاهی به ساعت انداختم،- ساعتی که آن هم برایم یادآور یک دوستی تصنعی است، و اتفاق بد سال 95 را برایم تداعی میکند، اما هنوز از آن استفاده میکنم، چون ظاهرش را دوست دارم و البته فعلا قصد ندارم بودجهای برای خرید ساعت دیگری در نظر بگیرم - ساعتم 1 ساعت عقب بود! 15 روز بود که استفاده نشده بود؛ ساعت را تنظیم کردم و طبق معمول با سرعت به سمت مقصد راه افتادم.
ساعت 1 رسیدم به همانجایی که 5/5 سال است نزدیکترین معاشر من است. دیروز احساس مقاومت شدیدی برای رفتن داشتم. قبل از ورود بسم الله گفتم و صلوات فرستادم. میدانم که این الفاظ و ارواحی که متوجه آنها بودم، انرژی دارند و کمکم میکنند.
به اتاقم رفتم. اتاقی که تنها یک هفته دیگر مهمان آن هستم. اول کارهای اداری را کمی پی گرفتم. بعد کمی دیگر از لوازمم در اتاق را در کیسهای که همراه داشتم گذاشتم، بخش زیادی از لوازم را روزهای آخر سال قبل به خانه برده بودم.
راهی کتابخانه شدم. خیلی وقت بود که لبتاپ بهدست به کتابخانه نرفته بودم. شاید بیش از یک سال. به سالن مطالعه رفتم اما هوایش بسیار گرم و نامطبوع بود. مخصوصا سمت خواهران بوی عرق وحشتناکی پیچیده بود، طوری که برای رد شدن باید نفسم را حبس میکردم. نمیدانم خودشان چطور میتوانند این حجم از بو را تحمل کنند. بنابراین لبتاپم را برداشتم و به طبقه بالا رفتم. گوشه مخزن یک میز و صندلی دنج وجود دارد. همانجا یکی دو ساعتی نشستم و در دنیای مقالهام گیج زدم
استاد مهربان را در کتابخانه دیدم. خوشحالم که انسانهای شریفی چون ایشان را در کنارم دارم. خوشحالم که مورد توجه ایشان هستم و وجودشان مرا به هستی انسانیت نیمه مرده این مردمان امیدوار میکند.
درباره مقاله سوالی از استاد پرسیدم و جوابشان هرچند ساده بود اما گویا جرقه پرنوری در ذهنم روشن کرد. بعد کمک کردم تا استاد کتابی را که در پیاش بود پیدا کند. سپس به اتاقم برگشتم و چند مقاله مرتبط دانلود کردم و کمی هم با هماتاقی عزیز گپ زدم و او از سفرش به هند در تعطیلات گفت.
حدود 5/5 جان دل مرا به خانه رساند... خسته و گرسنه بودم. کمی کشک بادمجان داشتم که با نان بربری خوردم. 14 روز است دارم نان بربری میخورم و دیگر تحملش را ندارم فردا صبح دیگر تمام میشود!
بعد از خوردن، سنگین و خوابآلود شدم و الان کمی احساس ضعف دارم. نکند دارم مریض میشوم؟ هماتاقی مریض بود و با من روبوسی کرد! امیدوارم مریض نشوم.
میخواهم تا موقع خواب با مقاله گپ و گفتی داشته باشم...
یه قرص بخور جهت جلوگیری از سرما خوردگی
من نمیدونم چرا وقتی سرما خوردن روبوسی میکنن
باشه میخورم. ممنون