زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

نوروز 96 چرا و چگونه؟

تعطیلات نوروز 96 هم مثل برق و باد گذشت. از فردا همه چیز مثل قبل می‌شود. خیلی‌ها گفتند بیا تهران ولی من سرانجام کل تعطیلات را در خونه خودم در این شهری که اصلا دوستش ندارم ماندم. من زندگی  مستقل و تنها را دوست دارم؛ اینکه هر کاری بخواهم می‌توانم بکنم و در خانه خودم نسبتا آزاد هستم بسیار لذت‌بخش است. البته شاید این شرایط برای بسیاری افراد عادی باشد، یعنی عادی باشد که در خانه احساس آرامش داشته باشی و کسی روی اعصاب رژه نرود، اما برای من این عادی نیست. انقدر که سابقه دردناکی در ذهن دارم.

خب می‌خواستم از تعطیلات بنویسم؛ از 30 اسفند دیگه بیرون نرفتم! آخرین بار 29 اسفند رفتم خرید کردم و زباله‌ها رو به غرفه بازیافت دادم و الان چهاردهمین روز است که در خانه هستم! چه روزهای بدی! نمی‌تونم بگم راضیم و حتی نمی‌تونم بگم می‌شد بهتر باشه، چون بهرحال در هر شرایطی همه چیز می‌تواند بهتر یا بدتر باشد.

چه کردم این چند روز؟ چگونگی دو روز اول را در دفتر یادداشتم نوشتم اما از روز سوم دیگر ننوشتم. روز سوم همان روزی بود که با مادر تماس گرفتم و از او خواستم که خانه متروکه‌اش در تهران را به من اجاره بدهد! که طبق انتظار مخالفت کرد و مایل بود وضعیت آشفته‌اش همچنان آشفته بماند، گویی در وضعیت نکبت‌بارش مسخ شده است و به آن عادت کرده و اصلا حالت دیگری را نمی‌تواند تصور کند! از آن تلفن به بعد اوضاعم بهم ریخت. دوز مهربانی نابه‌هنگام مادر کم شد. چند روز بعد هم باز تماس‌هایی با او داشتم و او باز حرف‌هایی زد که مرا به مرز جنون کشاند... احساس می‌کردم از همه چیز تهی شدم! فکر می‌کردم که چه تلاش مذبوحانه‌ای دارم برای زنده ماندن در این اوضاع نامطلوب! باز راه‌های خاتمه دادن به زندگی را در ذهنم مرور کردم... به احتمال بهترشدن اوضاع در آینده فکر کردم و سعی کردم این‌گونه خود را آرام کنم. آن روزها بیشتر می‌خوابیدم.

4 فروردین خونه خاله م دورهمی شبانه بود که خب طبیعتا من فقط گزارشش را شنیدم. 6 فروردین هم خانه دایی ح دورهمی شبانه بود که دایی صبح ششم به من خبر داد و من تمایلی برای رفتن نداشتم. آخرین دورهمی هم جمعه 11 فروردین خونه خاله ب بود. با ایمو سلامی به همه دادم و این هم تمام شد.

می‌توانستم این روزها کلا طور دیگر مدیریت کنم، یعنی مثل هر سال بروم تهران و خانه یکی اطراق کنم و بعد برای مهمانی‌ها از این خانه به آن خانه... و احتمالا شهرگردی و پارک  و تفریح. اما من دیگر آنی نیستم که بتوانم با سی سال عمر بر دوش خود ار تهرانی بدانم ولی در تهران آواره خانه این و آن باشم و شب‌ها یا روی تخت خواب آنها یا بین تخت خواب و روی زمین و به وضعیت ناجوری بخوابم! حتی برای یک بار دیگر هم نمی‌توانم تصور چنین چیزی را داشته باشم. من باید در خانه خودم ساکن باشم و شب را در خانه خودم بگذرانم.

اینچنین شد که من تعطیلات را در کنج خلوت خویش ماندم. کمی فیلم دیدم (6 تا)، کمی کتاب خواندم، بسیار اینستا گردی کردم! کمی هم وب‌گردی کردم، کتاب‌ها و کاغذهایم را یک تکان اساسی دادم و مرتب کردم، مقدار زیادی آشپزی کردم (آش رشته، کیک اسفنجی، لوبیا پلو، چلو گوشت، خوراک جگر، کشک بادمجان، خاگینه خرما، خورش به، سه جور دسر، کتلت، سوپ شیر با مرغ و قارچ) و تقریبا همین! و اصلا از خانه بیرون نرفتم! حتی برای بردن آشغال :|

اول اسفند آن موقع که تب کسب درآمد گرفته بودم یک مقاله قبول کردم که تا آخر فروردین تحویل دهم، آن را هم ننوشتم و حتی خواستم به دو نفر بدهم که آنها بنویسند که قبول نکردند و خودم خواهم نوشت. سراغ تز عزیز هم نرفتم.

مقاله را که تمام کردم به تهران می‌روم تا خانه‌ای برای اجاره پیدا کنم...

امروز می‌خواهم نگارش مقاله را شروع کنم...

نظرات 2 + ارسال نظر
Lady دوشنبه 14 فروردین 1396 ساعت 20:36 http://mook.blogsky.com

خعلی جدی

Lady یکشنبه 13 فروردین 1396 ساعت 17:05 http://mook.blogsky.com

سلام
منم مثل تو بودم و همش خونه بودم
حتی 13 بدر هم نرفتم
بنظرم کار خوبی کردی که تو خونه نشستی والا

سلاااامممم! عه جدی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد