( این پست سیاه و دردناک است. اگر دنبال حال خوب هستید، این رو نخونید)
اوووففففففف یک تغییر و اینهمهههههه جنگ اعصاب. این درگیریها این حرفها سستم میکنه. خسته میشم از ادامه، از ادامه همه چی. هنوز مقاله در همون دو صفحه باقی مونده. سستم! اومدم چسبیدم به تختم. کمی با سم حرف زدم. خاطرات اون سالهای عذاب در ذهنم مرور شد. اون سالهای اسارت. واقعا سخت بود. تنها و بیپشتوانه. هیچ حمایتی در برابر اون شکنجهگر ظالم و روانی نداشتم. شبهایی که با ترس میخوابیدم، صبحهایی که با ترس وگاهی با شوک بیدار میشدم. غذایی که نمیخوردم. گرسنگی ها... حس وحشت و فرار از اون خونه. هیچچیزم برای خودم نبود. حتی تو توالت و حموم آرامش نداشتم. حتی از لباس هایی که برای شستن مینداختم تو سبد حرفی درمیومد.
چطورالان برگردم به اون شرایط قبل؟ چقدر میتونه تغییر کرده باشه؟
نه! از من نخواید که برگردم. حتی برای یک هفته یا یک روز. چه تنهایی بدی رو سرم آواره. کاش شرایط طور دیگری بود. چه کاری میتونم برای خودم بکنم تا حالم خوب شه؟
نه من اون آدم رو نمیخوام. برای هیچوقت نمیخوام. اگر تعهد بدم وقتی مرد ککم نگزه٬ دست ازسرم بر میدارن؟