زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

سیاه سیاه سیاه

( این پست سیاه و دردناک است. اگر دنبال حال خوب هستید، این رو نخونید)

اوووففففففف یک تغییر ‌‌ و این‌همهههههه جنگ اعصاب. این درگیری‌ها این حرف‌ها سستم می‌کنه. خسته میشم از ادامه، از ادامه همه چی. هنوز مقاله در همون دو صفحه باقی مونده. سستم! اومدم چسبیدم به تختم. کمی با سم حرف زدم. خاطرات اون سالهای عذاب در ذهنم مرور شد. اون سالهای اسارت. واقعا سخت بود. تنها و بی‌پشتوانه. هیچ حمایتی در برابر اون شکنجه‌گر ظالم و روانی نداشتم.  شبهایی که با ترس میخوابیدم، صبح‌هایی که با ترس وگاهی با شوک بیدار می‌شدم. غذایی که  نمیخوردم. گرسنگی ‌ها... حس وحشت و فرار از اون خونه. هیچ‌چیزم برای خودم نبود. حتی تو توالت و حموم آرامش نداشتم. حتی از لباس ‌‌هایی که برای شستن مینداختم تو سبد حرفی درمیومد.

چطورالان برگردم به اون شرایط قبل؟ چقدر میتونه تغییر کرده باشه؟

نه! از من نخواید که برگردم. حتی برای یک هفته یا یک روز. چه تنهایی بدی رو سرم آواره. کاش شرایط طور دیگری بود. چه کاری میتونم برای خودم بکنم تا حالم خوب شه؟ 

نه من اون آدم رو نمیخوام. برای هیچ‌وقت نمیخوام. اگر تعهد بدم وقتی مرد ککم نگزه٬ دست ازسرم بر میدارن؟

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

 

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست

 

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست

 

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست

 

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

 

من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

(از نجمه زارع)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد