زندگی‌ را بنواز!
زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

از تفکر پادگانی تا زندگی در حال

گاهی فکر می‌کنم یک‌جور تفکر پادگانی در ذهن من نهادینه شده است. با اینکه از تحت قانون و باید و نباید بودن بیزارم و از هرگونه رهایی و یله‌گی استقبال می‌کنم اما گاهی قوانینی برای خودم وضع می‌کنم. در روزهاو ماه‌های اخیر سعی می‌کردم هیچ هزینه غیرضروری‌ای نداشته باشم. آرزو میکردم که ای کاش به هیچ خوردنی‌ای هم نیاز نداشتم. دوست داشتم پول جمع کنم؛ مثلا برای گرفتن آپارتمان در تهران یا شاید سفر یا شاید کوچ به آن دورها. اما الان فکر می‌کنم شاید بهتر باشد از همین الان زندگی کنم. متاسفانه بخش زیادی از تفریحاتی که دوست دارم متوقف بر داشتن پول است. دائما ناراحتم و استرس دارم که چند صباحی دیگر شاید مثل امروز برای تفریح هیجان نداشته باشم. به‌خاطر همین صبر کردن تا پولدار شدن برایم راحت نیست. شاید بهتر باشد از تک‌تک لحظاتم بهترین استفاده را ببرم. شاید بهتر باشد به هر قیمتی هر روزم را خوش باشم.شاید با کمی تدبیر در هر جای دنیا که باشی بشود خوش بود. یکی از کارهایی که دوست دارم انجام بدهم گرفتن تولد برای خودم است. با یک کیک و یک شمع 30 و یک هدیه!

الان اهداف مختلفی در ذهن دارم:

1. به سرانجام رساندن دوره دکتری که با نگارش پایان‌نامه میسر است.

2. رفتن به تهران بعد از 5/5 سال و تجربه شب در آپارتمان خویش خوابیدن در تهران.

3. داشتن شغل و استقلال مالی.

4. کوچ به آن دورها و ادامه تحصیل.

می‌شود همه را با هم پیش ببرم یا اینکه اول شماره 1 و بعد 4 و کلا بی‌خیال 2و 3 بشوم...

روایت طوفان اسفند 95

دوست دارم به طور مرتب اینجا درباره زندگی و افکارم بنویسم. واقعیت اینه که من هم مثل همه دوست دارم مورد توجه باشم و مخاطب و خواننده داشته باشم. نمیدونم اصلا در این روزگار با وجود اینستاگرام و کانال ‌های تلگرام دیگر کسی سری به وبلاگها میزنه یا نه. بهرحال من فکر میکنم نوشتن در جایی که مخاطبی ممکنه داشته باشی تا جایی که قطعا هیچ مخاطبی نداری بهتره.

5 سال و نیمه که درگیر دوره دکتری شدم. دوره پر فراز و نشیبی بود و تجربیات زیادی رو کسب کردم. حالا با اینهمه تجربه خواهان زندگی بهتر و متفاوتی هستم. همواره احساس می‌کنم خوشی‌های کمی تو زندگی داشتم و زندگیم زیادی سوت و کور بوده. روزهای بسیار ناراحتی رو گذروندم. البته با جسارت و تلاش خودم روزهای شاد و خوشی رو هم ساختم. مثل پارسال که رفتم قونیه و یا مثل امسال که 3 روز با دوست قدیمی سر کردم.

از سکون و رکود بیزارم. دوست دارم مدام در سفر باشم و جاهای جدید را ببینم. دوست دارم ایران را بگردم. چه شهرها که آرزوی دیدنشان را دارم. دوست دارم هر روز مهمانی باشم یا مهمانی بدهم. مهمانی دادن همیشه برکت دارد. چه یک نفر مهمان داشته باشی چه بیشتر. انگار بعد از مهمانی در خانه فراوانی نعمت می‌شود و تازه همه جای خانه تمیز و مرتب می‌شود.

الان 5 ماه از سال سی‌ام زندگیم گذشته است و من از درآمد خودم راضی نیستم. می‌خواهم مستقل باشم ولی هنوز نیستم. طرح رفتن از این سرزمین را دارم. دارم فکر می‌کنم که خوب است قبل از رفتن برای همیشه همه شهرهایی را که دوست دارم ببینم، ساحل دریای شمال، ساحل دریای جنوب، اصفهان، شیراز، کیش. این سه را بیش از جاهای دیگر دوست دارم ببینم.

در این 5 سال و نیم از تهران فاصله داشتم. در شهری که هر چه میگذرد کمتر دوستش دارم ساکنم. دوسالی است که ظرفیتم برای بودن در این شهر پر شده است. اما توان مالی گرفتن آپارتمان مستقل در تهران را نداشتم و خب خانواده هم مخالفت داشتند. در جامعه ما دخترها بسیار محدودند. انبوهی باید و نباید برای یک آدم وجود دارد فقط بخاطر اینکه دختر است و اگر پسر بود هیچ‌کدام از آن باید و نبایدها نبود! 

نگارش پایان‌نامه دکتری به تعویق افتاده. از لحاظ قانونی تا الان 3 ترم اضافه تر موندم و الان در ترم چهارم اضافی هستم. امید دارم این ترم، آخرین ترم باشه.

چند روزی بود که مشغول نوشتن شده بودم که سه روز رفتم تهران و در خانه خاله ماندم،‌ تولد خاله بود. در همان زمان مشغول خواندن کتاب شفای زندگی لوییز هی هم بودم. بعد سه روز برگشتم به شهر نادوست‌داشتنی، اما بعد از یکی دو روز شدیدا میل به تغییر اوضاع پیدا کردم. لذا دوباره دوشنبه 2 اسفند شب به تهران برگشتم  و سه شنبه در منطقه‌ای که دوست داشتم، دنبال خانه رفتم. شب تصمیمم را با پدر در میان گذاشتم و لحظات  سخت و پرتشنجی آغاز شد و تا روزهای زیادی ادامه یافت. مخالفت سخت و مشاجره جان‌فرسا وجودم را از هر امیدی خالی کرد. تحمل آن‌همه بی‌رحمی و بی‌عاطفگی را نداشتم... پنج‌شنبه با حالی بد به شهر کذا برگشتم. پای مادر را هم به دعوا باز کردم. میل شدیدی به مردن داشتم... در اندیشه خودکشی با گاز بودم. دلیلی برای بودن و ادامه دادن زندگی پرمشقت و بی‌حاصل نمی‌دیدم. از نگاه متحجرانه به دختر خشمگین بودم. خودم را در آینه نگاه کردم! موهایم کمی بلند شده بود و نوک موهای پشت سرم دیگر به شانه‌هایم می‌رسید. تصمیم گرفتم موهایم را از ته بزنم و این کار را کردم. حاصل کار زشت و نامرتب بود. بعد از این کار گویی کمی آرام شدم. 

دوشنبه عصر مادر آمد و تا پنج‌شنبه در آپارتمان من بود. این بار اولی بود که او به آپارتمان من در این شهر می‌آمد.

الان 3 روز از رفتن او می‌گذرد و من فکر می‌کنم برای تجربه اتفاقات و حالات خوب باید باشم. باید بمانم و البته به "سهولت و آسانی" فکر کنم.


حرفهای 14 اسفند

تو وبلاگ ثبت شده که پست قبل رو 7 نفر خوندن. انگار نوشتن تو وبلاگ از نوشتن توی دفتر شخصی حال آدم رو بهتر می‌کنه چون حس می‌کنی دست‌کم افرادی هرچند محدود حرفهاتو میخونن. صبح بیدار شدم با فکر اینکه از امروز ف تنها نیست. البته روزهایی هم که تنها بود فرقی برای من نداشت. در واقع هیچ فرقی نداشت و حتی شاید بدتر بود. حضورش نامحسوس‌تر و دورتر... دورتر.ف میتونه به عنوان یه دوست دور و معمولی بمونه... یه آدمی که خاطرات خوب و ناخوبی باهاش در ذهنم ثبت شده که گویا تاثیر خاطرات خوب خیلی چشمگیر بوده. 

دیشب خوشی افرادی رو تو اینستاگرام دیدم.این قالب زندگی من باید در هم شکسته بشه. باید خورد بشه. من این قالب رو نمی‌خوام. قالبی و سبکی که می‌خوام خیلی با الان متفاوته. قالبیه که شاید منفور اطرافیان من باشه.

باید اول تکلیف خودم رو با میل بودن و نبودن روشن کنم. فکر کردن به نیستی و نبودن در حالی که هستی و گریزی از هستی نداری، وضعیت بسیار بدیه. همین هستی که انقدر در نظر من تنگ و ناخوش شده، برای بسیاری دیگر خیلی خوش و مطلوبه، به طوری که عاشق زندگین و فراری از مرگ و نیستی. میخوان فرصت بیشتری برای بودن در این دنیا داشته باشن.

اما من انگار آدم سرسختی نیستم. شاید زود وا میدم. دنبال سهولت هستم. شاید اقتضای گذشته و شرایطم این هست که الان من اینگونه‌ام.

من خوشی و چه بسا سرخوشی میخوام.

وقتی میبینم شرایط رو دوست ندارم، گویی ماتم میبره و خشک میشم در برابر شرایط. دیگه کاری نمیکنم و فقط مبهوتم.

واقیت اینه که زندگیم اونقدرام تهوع‌آور نیست، اما نمیخوامش. ضرورتی برای بودن نمیبینم. چقدر عالی میشد اگر به مرگ طبیعی میمردم. 

اما الان هستم و خوبه که مریض نیستم زیرا درد مریضی درد بودن رو افزون می‌کرد. بغض هنوز هست و گلوم رو فشار میده... چیکار کنم...؟

نیم‌سال گذشت

من هنوز هستم... افتان و خیزان... خسته... بغض‌آلود... دلتنگ... 

کمی نوشتمش... به فکر جابه‌جایی افتادم و از نوشتن باز ماندم. بغض دارم. دلتنگم! بسیار دلتنگ! 10 روز گذشته بسیار بد و سخت گذشت. پدیده‌های تازه‌ای دیدم. فهمیدم که در این دنیا خودم هستم  و خودم! من واقعا بریدم! هنوز هم چندان انرژی ندارم. هنوز بغضی دارم که به راحتی میترکد.

 ف! ... چه بگویم؟ فقط سکوت... گویی میروی به سمت سرنوشتت. یادت تا ابد در گوشه قلب من خواهد ماند. چه عجیب و معجزه‌وار روزگار تو را به من شناساند. تو از زیبایی‌های زندگی من هستی. چه خوب که با تو سفر رفتم.. با تمام وجود بیشتر چشیدن بودنت را می‌خواهم...

*

شفای زندگی لوییز هی را خواندم... مثبت اندیشی و مثبت‌گویی چگونه می‌تواند رنگ زندگی را تغییر دهد؟

اهدافی در پیش دارم... دکتری تمام... درآمد و پست داک در استرالیا...

تهران سرزمین آرزوهای من نیست...

نیم سال از سال سی‌ام گذشت و من متفاوتم.