به هیچ چیز فکر نمیکنم! فقط مقاله! من این مقاله رو مینویسم!
به هیچ چیز فکر نمیکنم!
به اینکه وقتی برم تهران چطور میشود؟
کی خانه پیدا میکنم؟
آیا با بابا دعوا خواهم داشت؟
کی جابهجا خواهم شد؟
آیا در تهران کار پیدا خواهم کرد؟
آیا به آرزوهایم میرسم؟
تا کی زنده هستم؟
آیا بهشت و جهنمی هست؟
همه تعطیل..........! همه افکار تعطیل! همه دغدغهها تعطیل! فقط میخوام روی مقاله متمرکز بشم! از این لحظه به بعد خوردن و خوابیدن در حد ضرورت، اینترنت و اینستا واقعا تعطیل! فقط چت در حد ضرورت!
رفتم که شروع کنم!
تعطیلات نوروز 96 هم مثل برق و باد گذشت. از فردا همه چیز مثل قبل میشود. خیلیها گفتند بیا تهران ولی من سرانجام کل تعطیلات را در خونه خودم در این شهری که اصلا دوستش ندارم ماندم. من زندگی مستقل و تنها را دوست دارم؛ اینکه هر کاری بخواهم میتوانم بکنم و در خانه خودم نسبتا آزاد هستم بسیار لذتبخش است. البته شاید این شرایط برای بسیاری افراد عادی باشد، یعنی عادی باشد که در خانه احساس آرامش داشته باشی و کسی روی اعصاب رژه نرود، اما برای من این عادی نیست. انقدر که سابقه دردناکی در ذهن دارم.
خب میخواستم از تعطیلات بنویسم؛ از 30 اسفند دیگه بیرون نرفتم! آخرین بار 29 اسفند رفتم خرید کردم و زبالهها رو به غرفه بازیافت دادم و الان چهاردهمین روز است که در خانه هستم! چه روزهای بدی! نمیتونم بگم راضیم و حتی نمیتونم بگم میشد بهتر باشه، چون بهرحال در هر شرایطی همه چیز میتواند بهتر یا بدتر باشد.
چه کردم این چند روز؟ چگونگی دو روز اول را در دفتر یادداشتم نوشتم اما از روز سوم دیگر ننوشتم. روز سوم همان روزی بود که با مادر تماس گرفتم و از او خواستم که خانه متروکهاش در تهران را به من اجاره بدهد! که طبق انتظار مخالفت کرد و مایل بود وضعیت آشفتهاش همچنان آشفته بماند، گویی در وضعیت نکبتبارش مسخ شده است و به آن عادت کرده و اصلا حالت دیگری را نمیتواند تصور کند! از آن تلفن به بعد اوضاعم بهم ریخت. دوز مهربانی نابههنگام مادر کم شد. چند روز بعد هم باز تماسهایی با او داشتم و او باز حرفهایی زد که مرا به مرز جنون کشاند... احساس میکردم از همه چیز تهی شدم! فکر میکردم که چه تلاش مذبوحانهای دارم برای زنده ماندن در این اوضاع نامطلوب! باز راههای خاتمه دادن به زندگی را در ذهنم مرور کردم... به احتمال بهترشدن اوضاع در آینده فکر کردم و سعی کردم اینگونه خود را آرام کنم. آن روزها بیشتر میخوابیدم.
4 فروردین خونه خاله م دورهمی شبانه بود که خب طبیعتا من فقط گزارشش را شنیدم. 6 فروردین هم خانه دایی ح دورهمی شبانه بود که دایی صبح ششم به من خبر داد و من تمایلی برای رفتن نداشتم. آخرین دورهمی هم جمعه 11 فروردین خونه خاله ب بود. با ایمو سلامی به همه دادم و این هم تمام شد.
میتوانستم این روزها کلا طور دیگر مدیریت کنم، یعنی مثل هر سال بروم تهران و خانه یکی اطراق کنم و بعد برای مهمانیها از این خانه به آن خانه... و احتمالا شهرگردی و پارک و تفریح. اما من دیگر آنی نیستم که بتوانم با سی سال عمر بر دوش خود ار تهرانی بدانم ولی در تهران آواره خانه این و آن باشم و شبها یا روی تخت خواب آنها یا بین تخت خواب و روی زمین و به وضعیت ناجوری بخوابم! حتی برای یک بار دیگر هم نمیتوانم تصور چنین چیزی را داشته باشم. من باید در خانه خودم ساکن باشم و شب را در خانه خودم بگذرانم.
اینچنین شد که من تعطیلات را در کنج خلوت خویش ماندم. کمی فیلم دیدم (6 تا)، کمی کتاب خواندم، بسیار اینستا گردی کردم! کمی هم وبگردی کردم، کتابها و کاغذهایم را یک تکان اساسی دادم و مرتب کردم، مقدار زیادی آشپزی کردم (آش رشته، کیک اسفنجی، لوبیا پلو، چلو گوشت، خوراک جگر، کشک بادمجان، خاگینه خرما، خورش به، سه جور دسر، کتلت، سوپ شیر با مرغ و قارچ) و تقریبا همین! و اصلا از خانه بیرون نرفتم! حتی برای بردن آشغال :|
اول اسفند آن موقع که تب کسب درآمد گرفته بودم یک مقاله قبول کردم که تا آخر فروردین تحویل دهم، آن را هم ننوشتم و حتی خواستم به دو نفر بدهم که آنها بنویسند که قبول نکردند و خودم خواهم نوشت. سراغ تز عزیز هم نرفتم.
مقاله را که تمام کردم به تهران میروم تا خانهای برای اجاره پیدا کنم...
امروز میخواهم نگارش مقاله را شروع کنم...
انسان آزاد نیست! چه کسی گفته است انسان آزاد است؟ حتی این میلهای عجیب و غریب من هم آزادیام را سلب میکنند. میل به دیده شدن، میل به خوانده شدن، میل به مورد توجه واقع شدن، میل به دوست داشته شدن، ... همه اینها آزادی مرا سلب میکنند. پس من در کجا و در کدام جهان میتوانم خودم باشم؟ کجا میتوانم در هر لحظه خود واقعیام را زندگی کنم؟ تازه آن امیال و خواستهها رویهی نرم و لطیف ماجراست! وقتی از پوسته خودت بیرون بیای و در جهان خارج قدم بگذاری میبینی که عجب زندانی است! همه برای باید و نباید میگذارند از دولت گرفته تا خانواده و اقوام!
در آزاد نبودن انسان همین بس که دیگران برای بودنش تصمیم میگیرند و حتی برایش اسم میگذارند! اسمی که تا آخر عمر باید با خود به یدک بکشد! بیچاره آن ایرانیای که بخواهد اسمش را عوض کند!
اما من باید آزاد باشم! من باید آزادی را تجربه کنم! من باید خودم برای سبک زندگیام تصمیم بگیرم!
یکی از مطالبی که از سایت گیس گلابتون دریافت کردم، پاکسازی روح است. نکته اصلی در این بحث بخشش و کنار گذاشتن کینههاست، حتی کنار گذاشتن خاطرات بد. من به این کار خیلی احتیاج داشتم. دبی فورد هم کتابی داردبا عنوان پاکسازی آگاهی و احتمالا یکی از منابع الهام گیس گلابتون هم بوده است. قبل سال این کتاب را خریده بودم. روز 29 اسفند شروع به خواندن کتاب کردم و تمریناتش را در دفتری یادداشت کردم. همه خاطرات بد را تا جایی که یادم آمد نوشتم. تمام دلخوریها و چه بسا کینههایم از همه افراد را نوشتم. 17 نفر شدند. از برخیشان که تازهتر بودند کینه شدیدی داشتم. برای بخشش آنها لازم بود بالش را به جای یقه آنها تصور کنم و با مشت بکوبم بر آن. هر بار این کار را کردم اشکم جاری میشد. بعد اسم هر کدام را روی برگه کاغذی نوشتم. اتفاقات تلخ و عادتهای دوستنداشتنی خودم را هم روی کاغذهای دیگری نوشتم و بعد دونه دونه اونها را با فندک توی یک قابلمه روحی بزرگ سوزوندم! تموم شد! قلبم واقعا از هر کینهای پاک شد! واقعا پاک شد!
روز اول فروردین را با قلبی عاری از کینه شروع کردم! بخشیدن برخیها واقعا برایم سخت بود اما من از پسش برآمدم! برای تثبیت این بخشش حتی به چند نفر از آنها که کینهشان جدید بود پیام تبریک دادم! کار سختی بود اما این کار راکردم.
روز اول سال به دوست قدیمی منقطع شدهام هم بعد از 9 ماه پیام دادم. این هم کار بسیار خوبی بود .