ف را که دیدم همان وسط ولو شدم و تا وقتی که عازم رفتن سر تمرین شویم همانطور دراز کشیده بودم. خیلی خسته بودم. کمکم برخاستم و آماده شدیم. به خانه د رفتیم. خوشحال بودم که دارم با جمع جدیدی آشنا میشوم. بعد از چند دقیقه دوست د هم آمد. صحبتمان گرم شده بود. از فلسفه و هنر و دین و تناسخ و... . جونم میره برای این بحثها. برایم شب بسیار زیبایی بود. شاید بتوانم بگویم شبی بهشتی بود. مگر بهشت چگونه است؟ مگر جز لذت و حال خوب است؟
برای تمرین به اتاق رفتیم تا صدا همسایهها را کمتر بیازارد. و نواختند...
عزیزم مقابلم مینواخت و من حس میکردم با این نواختن گویی قلب مرا در دستانش گرفته است. آنجا که من باشم و ف باشد و او بنوازد قطعا بهشت است. گاهی از سر ذوق اشک در چشمانم حلقه میزد. دوست داشتم با صدای نوازندگی حبیب مهربانم سماع کنم. او سرش پایین بود و مینواخت و من از نگاهکردن به رویش و شنیدن نوای سازش مدهوش شده بودم...
ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
«شنبه»
ساعت ۹:۳۰ از خانه آمدم. ۱۰:۳۰ به دندان پزشکی رسیدم. کارم که تمام شد سراغ دکتر ت را گرفتم که گفتند ساعت ۲ خواهد آمد. از مرکز بیرون آمدم. تصمیم گرفتم به ساختمان شماره۱۷ بروم. پیاده روی خیابان ولیعصر را با سرعت به سمت جنوب طی کردم. سوار اتوبوس شدم و ظهر در واحد ۱۵ بودم. ث نبود. ص گفت ث از صبح نیامده! از او خواستم تا با ث تماس بگیرد و بپرسد کی خواهد آمد، اما نگوید که من آمدهام. زنگ زد و او گفت ساعت ۳_۴ خواهد آمد. تشکر کردم و بیرون آمدم.
سوار مترو شدم تا در فرصت باقی مانده به دیدار ق برم. در ایستگاه کذا پیاده شدم و با او تماس گرفتم و آمد و دقایقی را باهم گذراندیم.
دوباره به طرف مرکز به راه افتادم تا دکتر ت را ببینم. از آخرین باری که دیدمش زمان زیادی میگذشت. دیدار و صحبت با او برایم مطلوب است، با اینکه همه چیز کاملا معمولی است و هیچ چیز خاصی وجود ندارد. وقتی رسیدم هنوز نیامده بود. نوبت گرفتم و منتظر نشستم. کمی که گذشت دیدم وارد ساختمان شد، کاپشن و شلوار مشکی پوشیده بود. از دور مرا دید و شناخت. نیمخیز شدم و سلام کردم و دوباره نشستم. کمی بعد نوبتم شد. وارد اتاق شدم. سلام و احوالپرسی کردیم و من از ریزش مو گفتم و او کمی دارو نوشت و بعد بلند شدم و بیرون آمدم. اما همین دیدار کوتاه برایم مطلوب و رضایتبخش بود.
وقتی منتظر نشسته بودم، ش زنگ زد. صدای پخته و جذابی داشت. تقاضای ملاقات کرد. به او گفتم که کجا هستم. گفت او هم همان اطراف است. بعد از اینکه کارم تمام شد آمد. جذاب به نظر میرسید. کمی صحبت کردیم و کمتر نیمساعت بعد نزدیک متروی کذا از او جدا شدم. ملاقات بیحاصلی بود و در نهایت از دیدگاه اولیهام منصرف شدم.
اما آشنایی و صحبت با افراد متعدد تجربه بسیار خوبی است، به ضعفهای ارتباطی خودم پی میبرم و سعی میکنم آنها را بهبود بخشم.
متروی کذا نزدیک محل کار ک بود. فکر کردم چه خوب میشد اگر او را میدیدم. با او تماس گرفتم و گفت خواهد آمد. ۲۰ دقیقه یا بیشتر منتظر ماندم. خیلی سرد بود و در مرز لرزیدن بودم. یک ساعتی راه رفتیم و صحبت کردیم.
ف زنگ زد و گفت شب تمرین دارند و من میتوانم بروم. بنابراین به سمت او راه افتادم. پاهایم از پیادهروی و ایستادن زیاد به شدت دردناک شده بود و ذوق ذوق میکرد...
«جمعه»
صبح 11/45 متروی صادقیه بودم. تا برای اولین بار میم رو ببینم. از درب شمالی بیرون رفتم و از دور دیدمش. قد کوتاهی داشت. سوار ماشینش شدیم. 206 بود. رفت سمت کوهسار. هوا سرد ولی دلچسب بود. بار اولی بود که کوهسار میرفتم. قلیون کشیدیم. عاشق قلیونم. عاااااشق؛ آن هم در آن هوای سرد، زیر آلاچیقهای کاورشده، با منظره تپهها و درختهای برفی. گپ زدیم. اون از خودش گفت و منم از خودم. برام جذاب نبود. هر چند بچه خوب و کوشایی به نظر میومد. وضع مالیش هم خوب بود. اما فیزیکش، چهرش، مدل حرف زدنش، صداش، دستاش هیچ جذابیتی برام نداشتند.
بعد دوباره سوار ماشین شدیم و اون از جادههای پر پیچ کوهسار بالا رفت و جایی نگه داشت؛ گفت اینجا بام کوهساره! خیلی جای زیبا و خوبی بود. مثل بام تهران کل شهر پیدا بود. سرد بود و نمیتونیستیم زیاد بمونیم. چندتا عکس گرفتیم و راه افتادیم. تو راه هم کلی حرف زدیم اما اون سیمی که باید وصل میشد نشد. حرف از جگر شد و گفت بریم جگر بخوریم. برای پیدا کردن جگرکی مورد نظرش زیاد گشتیم اما بالاخره پیداش کردیم. جدا که چقدر جگر خوراک لذیذی است. بعدش میخواستم برم پیش ز. میخواستم براش جگر بگیرم. نمیدونستم چجوری بگم تا بتونم خودم حساب کنم. تو ذهنم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که گفت میخوای برای دوستت هم بگیری؟ چشمام برق زد. گفتم آرههههه از کجا فهمیدی؟؟
چند سیخ برای ز گرفتیم و آخرش هم نگذاشت خودم حساب کنم. سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت خونه ز. من سر کوچهشون پیاده شدم و خدافظی کردم.
***
یک ساعتی پیش ز بودم و او جگرها رو خورد. بعد ب با من تماس گرفت و گفت آمده است تهران و میخواهد مرا ببیند. با ب زیاد تلفنی صحبت کرده بودم. بسیار خوشصدا و خوشسخن و محترم بود. در این مدت هیچ عکسی هم از اون ندیده بودم. یعنی تنها ذهنیتی که از او داشتم صدایش بود و اینکه گفته بود 100 کیلو وزن دارد:| کنجکاو بودم که ببینمش. برای یک ساعت بعد قرار گذاشتیم. او آمد سمت خانه ز. وقتی از خانه بیرون آمدم با من تماس گرفت و گفت همان اطراف است. وقتی داشتم از خیابان رد میشدم یک آدم چاق آن طرف خیابان بود. با خودم گفتم نکند او باشد؟ امیدوار بودم که او نباشد. از مقابلش با سرعت رد شدم. با من تماس گرفت و گفت پشت سرم است! وای نه! خودش بود. آن آدم خوشمشرب مؤدب همان آدم چاقی بود که من حتی رغبت نمیکردم نگاهش کنم. با ناامیدی برگشتم و سلام کردیم.
بقدری چاق بود که نمیتوانست راحت راه برود. شلوار جین پوشیده بود اما ماتحتش به سختی در آن قرار گرفته بود. یک ژاکت سرمهای تریکوی ضخیم هم تنش بود. موهایش پر و نسبتا بلند و فرفری بود و سرش را بزرگتر نشان میداد. معلوم بود صورتش را تازه اصلاح کرده بود چون هم جاهایی را زخمی کرده بود، هم خشکی زده بود. در کل کلکسیونش برای دفع مخاطب و دلنشین نبودن کامل بود.
صحبتهایی که قبلا داشتیم تا حدودی در راستای ازدواج بود. در آن لحظه دیدار احساس میکردم وقتم تلف شده است. البته شاید گپ زدن با یک آدم خوشمشرب و بسیار مودب که از چارچوبهای عرف خارج نمیشود مطلوب باشد اما در آن لحظه در ذهنم میگذشت که اگر عکس او را میدیدم، هرگز حاضر نمیشدم با او اندک ارتباطی برقرار کنم. از او کمی عصبانی بودم. از خودم هم. فکر میکردم من در یک ترفند قرار گرفتهام برای کشدار شدن رابطه. سعی کردم در آن لحظه احساسات و محتویات ذهنم را مدیریت کنم؛ با خودم گفتم بسیارخب! این رابطه ادامه پیدا نخواهد کرد اما اکنون سعی میکنم تا یکی دو ساعت خوش باشم.شاید تلخی این ترفند نازیبا از کامم پاک شود. گفت برویم سینما آزادی. اسنپ گرفتم و رفتیم. در راه با راننده صحبت میکرد و من مثل افراد کاملا غریبه خیابانها و اتوبانها را تماشا میکردم. به سینما که رسیدیم، اکران هیچ فیلمی در آن زمان نبود یا شروع شده بودند یا زمان زیادی تا اکران مانده بود. گفتم سینما نرویم، با اکراه قبول کرد. پیشنهاد داد برویم رستوران. قبول کردم. رستورانی در همان نزدیکیها بود. پیتزای سبزیجات و پیاز سوخاری سفارش دادیم. پیتزا خیلی بزرگ بود و البته خیلی خوشمزه. زمانی که مشغول خوردن بودیم، حرفهای خندهداری میزد و مثل پشت تلفن مرا از خنده رودهبر کرده بود. اما این خوشمشربی چه سودی دارد وقتی با مخاطبت کاملا صادق نباشی و سعی کنی حق انتخاب را از او بگیری؟
پیتزای خودش را تمام کرد اما من فقط نصف پیتزا را توانستم بخورم. گفتم ببریم، گفت نه من که نمیبرم. گفتم من هم نمیتوانم ببرم. گفت پس بریم! گفتم اسراف میشه! پس ببریم تو راه شاید کسی باشد به او بدهیم. قبول کرد. از آنجا تا میدان فاطمی پیاده رفتیم. در راه هیچ آدم گرسنهای ندیدیم و پیتزاها نصیب گربهها شدند. البته یک تکهاش را هم خودم خوردم. سوار مترو شدیم و از هم خداحافظی کردیم.
هیچ ارتباطی برای شناخت مخاطب، جای دیدار حضوری را نمیگیرد! هر مقدار ارتباط که قبل از ملاقات داشته باشیم به نظر من فقط اتلاف وقت است.
« پنجشنبه »
وقتی رسیدم تهران هوا تاریک شده بود. قرار بود اول ف را ببینم و بعد به خانه بروم. از سر خیابان آمد دنبالم؛ یک ساعتی با هم گپ زدیم و شوخی کردیم. برایم از چین سوغاتی آورده بود؛ دو تا کرم مو و یک عطر بسیار زیبا و خوشبو! بعد برایم آژانس گرفت و رفتم خانه...
از دیدنش سراسر شوق و ذوق میشوم و انرژی میگیرم. همیشه لحظات اندک دیدنش مثل برق میگذرد...
کاش جهان دیگری بود که من به آنجا میرفتم و تو میآمدی و آنجا آنقدر با هم میبودیم تا از حضورت اشباع شوم...
چقدر بعضی آدما منفیاند! در نگاه اول اصلا نمیتونی متوجه بشی! همه چیز پشت یه لبخند و رفتار محبت آمیز مخفی میشه. اما هر چه بیشتر پیش بری میبینی انگار دیگه حالت خوب نیست. انگار دیگه اون آدم حالتو خوب نمیکنه. نه تنها خوب نمیکنه بلکه بد میکنه. احساس فشار میکنی. احساس خفگی میکنی...
وقتی دیدمش یاد اون آدم سراسر سیاه و منفی افتادم. با اون عینک با فریم سیاه هر چند چهرش دوستداشتنیتر میشد اما دقیقا شبیه اون میشد با همون آرامش تصنعی. و بعد دیدم با همون عصبیتی که زیر نقاب آرومش مخفی میکنه.
عجب داستانی شده، داستان روابط! داستان خروج از تنهایی! چه تندبادهایی میاد!
محض رضای خدا یکم خوب باشید! یکم دنیا رو زیبا کنید!
دوری میکنم از همه منفیها! از همه انسانهای منفی که دنیا را زشت میکنند. نمیخواهم حتا یک دقیقه برای آنها وقت بگذارم. نمیخواهم حتا یک دقیقه به آنها فکر کنم.
ف! دلتنگتم! بقدر بغضی که در هر لحظه آماده ترکیدنه!
به دومین سالگرد نزدیک میشیم و من تو رو فقط در قلبم دارم. هیچوقت فراموش نمیشی! اشکهایی که همیشه با یادت بر گونه و جانم جاری میشودگواهند که هنوز هستی... فقط هر گاه، آن ف که از آن من است را بیابم آرام میگیرم! ف ی من! با تک تک سلولهایم بودنت را میطلبم!
از دیروز میخوام ریز به ریز ویژگی های یارم رو بنویسم ولی مثل یه تکلیف سخت پشت گوش میندازم. انگار روم نمیشه! انگار نگران قضاوت کسی باشم!چقدر سخته که یک عمر مدام نگران باشی، نگران دیگران، دیگران، دیگران! پس کی خودم؟ پس کی خودمون؟ پس کی برای خودم زندگی کنم؟ کجا برای خودم زندگی کنم؟
*
یار من شباهت زیادی به ف دارد! در واقع یار من همان ف است با چند آپشن اضافهتر.
یار من بسیار خوشصداست. صدای گیرا، جذاب و آرامشبخشی دارد.
یار من چهره زیبا و دلنشینی دارد! آشکارا خوشچهره است! نه اینکه به زور مجبور باشم چهرهاش را برای خودم توجیه کنم.
یار من کچل نیست! :) موهای زیبایی دارد!
یار من هیکل خوشفرمی دارد! شکم ندارد و اهل ورزش است!
یار من بدن کم مویی دارد! اصلا بیمو است! چون من میخواهم که یارم بدنش بیمو باشد!
یار من شغل معقول و مناسب و پر درآمدی دارد! مثلا مشاوره صنعتی! هم پر درآمد هم با وقت آزاد مناسب برای تفریح.
یار من خانواده مهربان و فهمیده ای دارد که من را بسیار دوست دارند و به من محبت میکنند.
یار من دکترا دارد! بله! یار من مثل خودم تحصیل کرده است!
یار من با من همکلام و همفکر است! با یارم ساعتها میتوانم حرف بزنم - مثل ف -. یار من خوش صحبت است!
یار من باهوش است! هم هوش عقلانی هم هوش هیجانیاش با من هماهنگ است.
یار من دست و دل باز است و برایم به راحتی خرج میکند و هدیه میدهد.
یار من...
یار من...
یار من...
همه چیز را درباره یارم میدانم اما نمیدانم کجاست!
یارم با دنیای فکری و ذهنی من غریبه نیست! من با یارم مثل دو انسان از دو سیاره متفاوت حرف نمیزنم! ما حرفهای یکدیگر را خوب میفهمیم.
آرزوهای مشترک داریم و انگیزه مهاجرت و داشتن زندگی بهتر از مهمترین آرزوهای ماست!
یار من پایه سفر و تفریح است!
یار من درکی از هنر و موسیقی دارد!
گاهی وقتها چیزهای آزاردهندهای رو تحمل میکنیم که به راحتی میتونیم حذفشون کنیم. بیاید تصمیم بگیریم که دیگه تحمل نکنیم! هر چیزی آزاردهندهست، اون رو از بین ببریم، یا با اصلاح و تغییر یا با حذف! چیزهایی مثل شرایط زندگی و کار یا رابطه با افراد، یا حتا کوچکترین چیزها مثل فرم ناخوب قرار گرفتن تخت خوابمون، یا نگهداشتن اشیایی که برامون تداعیگر خاطرات بد هستند! مگه چند بار قراره زندگی کنیم؟! بیاید دیگه تحمل نکنیم!