خانه عناوین مطالب تماس با من

زندگی‌ را بنواز!

زندگی‌ را بنواز!

درباره من

معنایی برای زندگی‌ام می‌جویم! ادامه...

موضوعات

خاطره‌خوب هدیه موفقیت‌های من هدف‌گذاری اندیشه شطحیات روزانه سپنتا مجتهدزاده ز من می‌گریزی شطحیات شبانه عشق جذبه فیلم گفت‌و‌گو با خود زندگی‌بهتر عاشقانه مثبت‌اندیشی شِکوِه

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • ذوق زندگی
  • شب... جاده... دریا
  • تله
  • تخیلات ساده ۱
  • ز من می‌گریزی...
  • مود اغلب روزها
  • با دلبر دیوانه...
  • فلسفه‌ جذبه :)
  • بعد از ۹۱۵ روز!
  • خبر خوب

بایگانی

  • اسفند 1396 9
  • مهر 1396 6
  • شهریور 1396 1
  • اردیبهشت 1396 2
  • فروردین 1396 14
  • اسفند 1395 14
  • بهمن 1395 2
  • دی 1395 2
  • آذر 1395 11
  • مهر 1395 1
  • شهریور 1395 1
  • مرداد 1395 1
  • تیر 1395 2
  • خرداد 1395 6
  • اردیبهشت 1395 6

جستجو


آمار : 10878 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • ذوق زندگی شنبه 26 اسفند 1396 13:19
  • شب... جاده... دریا پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 00:22
  • تله چهارشنبه 23 اسفند 1396 01:37
  • تخیلات ساده ۱ سه‌شنبه 22 اسفند 1396 19:29
  • ز من می‌گریزی... سه‌شنبه 22 اسفند 1396 15:28
  • مود اغلب روزها دوشنبه 21 اسفند 1396 15:32
  • با دلبر دیوانه... دوشنبه 21 اسفند 1396 00:37
  • فلسفه‌ جذبه :) یکشنبه 20 اسفند 1396 15:29
    گاهی در مواجهه با پوسته‌ یا به عبارتی لایه بیرونی وجود آدمها، مجذوب آنها می‌شویم, اما بعد از آنکه پوسته شکافته می‌شود، جذابیت نخست از بین می‌رود. گاهی هم پوسته را می‌بینیم و مجذوب می‌شویم، اما امکان شکافتن پوسته و واکاوی کردن وجود محبوب را نداریم؛ اینجاست که متوقف می‌شویم و شاید مدتها مجذوب پوسته شناخته‌نشده باقی...
  • بعد از ۹۱۵ روز! یکشنبه 20 اسفند 1396 01:36
  • خبر خوب دوشنبه 24 مهر 1396 16:28
    با استاد تماس گرفتم و گفتم مقاله پذیرش گرفته و خیلی سریع گفت هزینه رو پرداخت میکنه. خوشحال شدم. امیدوارم زودتر پرداخت کنه. الان مشغول آماده کردن چکیده مبسوط شدم. خیلی سخت نبود. البته به انگلیسی برگردوندنش مونده... * خوبه که هر روز دغدغه کار دارم. اگر آرامش داشتم و کارهام به موقع و رو روال بود خیلی بهتر میشد. به هر حال...
  • بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است؟ دوشنبه 24 مهر 1396 14:37
    سه تا مقاله رو دیشب فرستادم رفت. خیلی کند پیش میرم. انگار همه جوره کش میام. اضطراب دارم. حالم خوب نیست. دارم با ویرایش شکنجه میشم. تازه آماده کردن چکیده مبسوط اون مقاله و برگردوندنش به انگلیسی هم مانده. استرس اون رو هم دارم. میخوام بالا بیارم از اینهمه کار به تعویق‌افتاده. کتابهای کتابخونه هم باز مهلتش گذشت. نمیدونم...
  • معجزه رخ نداد شنبه 22 مهر 1396 21:48
    هیچ معجزه‌ای به فریادم نرسید. دیشب به این نتیجه رسیدم که از پس ویرایش 50 صفحه ترجمه برنمیام. چون ترجمه بسیار افتضاح بود و یک مترجم - ویراستار باید اون رو ویرایش می‌کرد. با استاد صحبت کردم و کار رو بعد از یک ماه برگردوندم. برگردوندن کار بعد از یک ماه واقعا خجالت آور است مقالات مجله هم همچنان در مرحله مقاله سوم مونده....
  • 22 مهر شنبه 22 مهر 1396 18:44
    جلسه اول کلاس تنبور رو رفتم. تنبور رو برای اولین بار گرفتم دستم. دوسش داشتم... می‌خوام باهاش بمونم... بشه مونسم... انیسم... عشقم و استاد چقدر آروم و مهربان و عزیز است. کاملا دوست داشتنی. آرووووم، با اون نگاه خنثی اما نافذ، دستای گوشتی و تپل. تو یک ربع بهم درس داد بعد 45 دقیقه تو یه اتاق نشستم و تمرین کردم.
  • معجزه میخوام جمعه 21 مهر 1396 18:38
    مدام دل می‌خواد بخورم! به برکت مهمونی دیشب یخچال پر از میوه ست. یه برش بزرگ کیک هم مونده. منم که عاشق کیک هستم مخصوصا اگر کیک تازه و با کیفیت باشه. کلوچه فومن هم هست، کرم کارامل هم هست. بستنی هم هست. الویه هم هست. ماست هم هست. خلاصه یخچال از اون حالتهایی داره که کمتر به خودش دیده. تازه تنقلات هم دارم... ویرایش...
  • 31 روز بعد جمعه 21 مهر 1396 16:45
    دیروز تولدم بود. چهارشنبه 19 مهر و پنجشنبه 20 مهر روزهای خیلی خوبی بودند. 19 مهر از طریق یه تبلیغ ساده و بعد یه تلفن و پیگیری ساده‌تر با یه آموزشگاه آشنا شدم و کشیده شدم به اونجا و دیدم سرزمین آرزوهام اونجاست. سه سال در پی یک نوازنده بودم تا شاید در آن میان چیزی بیاموزم... چهارشنبه استاد به تمام معنا یافتم نه فقط یک...
  • 158 روز بعد دوشنبه 20 شهریور 1396 15:53
    22 اردیبهشت اومدم تهران! از تهران اومدن قطعا راضیم! با رییس دانشگاه حرف زدم و ظاهرا نتیجه نداده! گواهی صادرشده در 14 فروردین برای عضویت در کتابخانه ملی را بالاخره به کتابخانه ملی دادم عضو شدم! امروز! با دکتر هـ آشنا شدم و فایلهای صحبت‌هاش رو گوش دادم و حالم خوب شده! گویی تازه دارم راه صحیح زندگی رو پیدا می‌کنم. سری به...
  • امید یکشنبه 17 اردیبهشت 1396 12:41
    هر بار که تحقیر میشم، احساس ضعف و عجز تمام وجودم رو میگیره. در این زمان تنها چیزی آرومم می‌کنه آینده ست. به اتفاقات خوب آینده فکر کنم... - میرم سر کار و کارم در اون شرکت عالی خواهد بود. با تمام توان و با شوق و ذوق کار خواهم کرد و درآمد خیلی خوبی کسب خواهم کرد. (مدام در ذهنم می‌آید که نکند فلان شود... کارم را... اصلا...
  • بس! شنبه 16 اردیبهشت 1396 21:02
    از احساسم بگم از رابطه... رابطه‌ها. چقدر خودم بودن و خودم راحت است و بی‌دغدغه. با تمام علاقه‌ای که به ف دارم اما اغلب احساس خوبی از ارتباط یا صحبت با او پیدا نمی‌کنم. مدت‌هاست این مسأله آزارم می‌دهد. خسته و کلافم از اقناع نشدن، از بی‌مهری، از برهوت اطرافم. از آرامشی که دنبالشم و به دست نمیاد، از صمیمیتی که دنبالشم و...
  • تهران که باشم... پس بنویس! جمعه 18 فروردین 1396 15:01
    «جمعه» از دوشنبه 14 فروردین که 2 صفحه مقاله ننوشتم تا امروز چیزی نخواندم و ننوشتم. هر روز به اینستاگردی و چت با سم و گاهی تلفن با فامیل می‌گذرد. دیروز از آنجا تماس گرفتند و باز هم حرف از آن مخمصه بود. بعد از آن تماس خودم دو تماس دیگر داشتم و بعد تا شب با خودم با صدای بلند صحبت می‌کردم و در برابر رئیس فرضی از خودم دفاع...
  • بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم چهارشنبه 16 فروردین 1396 16:26
    خانه‌ام را خیلی دوست دارم. امیدوارم خانه بعدی‌ام از اینجا بهتر باشد. خانه‌ام را سپرده‌اند برای یافتن مستاجر جدید. این را که شنیدم انگار دلم هوری ریخت. بغضی در آن اعماق ابراز وجود کرد. به نظرم اینها همان درد تغییر است. کرخت و سستم. آشپزخانه پر از ظرف شده و هنوز غذایی درست نکردم و ناهار نخوردم. بوی بهبود ز اوضاع جهان...
  • تابلو را پایین آوردم و کرکره را کشیدم چهارشنبه 16 فروردین 1396 16:03
    ظهر رفتم به محل کار. نامه و لوحی که میخواستم گرفتم. بعد به جایی که رزومه داده بودم تلفن زدم که مسئول مربوطه نبود. دیگه کاری نداشتم. می‌خواستم برگردم خونه. تغییر واقعا سخت است. اینکه ترک عادت موجب مرض است حرف بسیار معناداری است. سه سال و نیم در یک شغل باشی و ناگهان تهی شوی. هر چند درآمدی نداشتم و همه به حساب شهریه...
  • حمام ذهن سه‌شنبه 15 فروردین 1396 23:14
    این خانه را حمام ذهن می‌نامم چون گویی با هربار نوشتن ذهنم را در اینجا شستشو می‌دهم و با سبکبالی بیشتری اینجا را ترک می‌کنم.
  • سیاه سیاه سیاه سه‌شنبه 15 فروردین 1396 15:54
    ( این پست سیاه و دردناک است. اگر دنبال حال خوب هستید، این رو نخونید) اوووففففففف یک تغییر ‌‌ و این‌همهههههه جنگ اعصاب. این درگیری‌ها این حرف‌ها سستم می‌کنه. خسته میشم از ادامه، از ادامه همه چی. هنوز مقاله در همون دو صفحه باقی مونده. سستم! اومدم چسبیدم به تختم. کمی با سم حرف زدم. خاطرات اون سالهای عذاب در ذهنم مرور شد....
  • ظهرانه سه‌شنبه 15 فروردین 1396 13:38
    شب‌ها دیر می‌خوابم و صبح‌ها دیر بیدار می‌شوم. البته صبح که نه، تقریبا ظهر بیدار می‌شوم و تمام صبحانه ‌‌هایم به ظهرانه تبدیل شده است. نمی‌دانم خوب است یا نه؟ اصلا چه کسی خوب یا بد را تعیین می‌کند؟ من صبح‌ها را دوست دارم. صبح‌ها نشاط و سرزندگی خاصی در فضا هست و دوست دارم آن فضا را درک کنم. اما خواب را هم خیلی دوست دارم....
  • تبلت سه‌شنبه 15 فروردین 1396 13:23
    آن روزها که دوست داشتم یک تبلت کوچک داشته باشم، فکر می‌کردم خیلی از کارهایم را می‌توانم به جای لب‌تاپ با تبلت انجام دهم. اما الان بعد از شش ماه میبینم اینطور نشده و من همچنان کارهای لب‌تاپی را با لب‌تاپ انجام می‌دهم و فقط کارهایی که قبلا با گوشی انجام می‌دادم راحت‌ترشده چون صفحه بزرگتر است. حتی برای نوشتن در وبلاگ هم...
  • می‌خواهم قلبم را پالایش کنم دوشنبه 14 فروردین 1396 23:21
    داغ شدم... قلبم سنگین شد... چیزی در سرم ترکید... اشک‌ها جاری شدند. امشب آرزو کردم کاش هیچ حسی به ف نداشتم - ف کسی ست که من دوستش دارم اما نه در گذشته باهم بودیم، نه در حال و نه در آینده خواهیم بود - از دو سال و نیم قبل صمیمیتی عمیق به مرور شکل گرفت... ف برای من بسیار عزیز است. همیشه عزیز و ویژه بوده. اما همیشه چیزی در...
  • اولین روز کاری 96 دوشنبه 14 فروردین 1396 20:30
    صبح حدود ساعت 8 بیدار شدم و احساس می‌کردم دیگه خوابم نمیاد و می‌توانم بلند شوم اما باز چشمانم را بستم، انگار هنوز سیر نشده بودم و از خواب طلب داشتم. کمی بعد با صدای آژیر دود ساختمان دوباره بیدار شدم! نمی‌دانم همسایه‌ها چه می‌کنند که هر از گاهی صدای آن آژیر بلند می‌شود! بعد از اینکه همه ساکنان طبقه بیدار شدند و درهایی...
  • مقاله رو شروع کردم هورااا دوشنبه 14 فروردین 1396 01:03
    من موفق شدم! هورااااااااا بالاخره مقاله رو شروع کردم! دو صفحه هم نوشتم. و فهمیدم که جای کار داره و باید برم کتابخونه! ولی همین که بالاخره شروع کردم خوشحالم باید 30 صفحه بنویسم. اگر بخوام تا پنج‌شنبه تموم بشه یعنی سه روز وقت دارم و باید روزی 2300 کلمه بنویسم که در نهایت بشه 7500 کلمه. یعنی روزی 7 صفحه. اگر برم کتابخونه...
  • من این مقاله را می‌نویسم! یکشنبه 13 فروردین 1396 20:31
    به هیچ چیز فکر نمی‌کنم! فقط مقاله! من این مقاله رو می‌نویسم! به هیچ چیز فکر نمی‌کنم! به اینکه وقتی برم تهران چطور می‌شود؟ کی خانه پیدا می‌کنم؟ آیا با بابا دعوا خواهم داشت؟ کی جابه‌جا خواهم شد؟ آیا در تهران کار پیدا خواهم کرد؟ آیا به آرزوهایم می‌رسم؟ تا کی زنده هستم؟ آیا بهشت و جهنمی هست؟ همه تعطیل..........! همه افکار...
  • نوروز 96 چرا و چگونه؟ یکشنبه 13 فروردین 1396 14:54
    تعطیلات نوروز 96 هم مثل برق و باد گذشت. از فردا همه چیز مثل قبل می‌شود. خیلی‌ها گفتند بیا تهران ولی من سرانجام کل تعطیلات را در خونه خودم در این شهری که اصلا دوستش ندارم ماندم. من زندگی مستقل و تنها را دوست دارم؛ اینکه هر کاری بخواهم می‌توانم بکنم و در خانه خودم نسبتا آزاد هستم بسیار لذت‌بخش است. البته شاید این شرایط...
  • 78
  • صفحه 1
  • 2
  • 3