ساعت 11 رسیدم دانشگاه؛ دو روزه که اصلا حوصله کار ندارم. سایت گیس گلابتون رو میخونم. اون رو هم افتان و خیزان. بابا برایم 300 تومن واریز کرد. محل کار هم اضافه حقوقم را واریز کردند.
شاید باید آنچه از سایت گیس گلابتون و از کتابهای انگیزشی دیگر خواندم را بهکار بندم و تمرینات را انجام دهم. شاید اوضاع بهتر شود.
آقای ش دلسوزانه به فکرم است و همواره جویای فعالیتم برای پایاننامه است.
دلم میخواد کتاب ازدواج گیس گلابتون را بخرم اما از لحاظ مالی مرددم. با خودم فکر میکنم در شرایط فعلی که من با کسی معاشرت ندارم و روحیهام خوب نیست. در تنهایی خودم اخمو هستم. مخصوصا وقتی سرکار هستم گویی ناخودآگاه اخم روی صورتم میچسبد. بهخاطر همین شاید خرید آن کتاب در این زمان مفید نباشد.
بیمویی هم مزایای خودش را دارد:
1. دیگر غصه موهای ریخته شده را نمیخوری. روی فرش و زمین خانه خبری از موهای ریختهشده نیست. البته باید یک بار دیگر جارو کنم و موهای قبلی و موهای یاس را جمع کنم؛ بعد دیگری مویی جایی دیده نخواهد شد.
2. دغدغه بیرون آمدن مو از زیر روسری و مقنعه را نداری و تازه مقنعه یا روسری اگر نخی باشد میچسبد روی سر. حمام هم کمی راحتتر میشود. البته من چون پوست چربی دارم زمان حمامم خیلی کوتاه نمیشود.
3. وقتی روسری نداری هم موها جلوی صورت نمیآید. کلا جلوی صورت خلوت است.
4. احتمالا ریشه موها تقویت میشود و میشود به راحتی ریشه مو را تقویت کرد.
به خانه که برگشتم دیدم یاس خونه نیست، ناراحت شدم چون تنقلات خریده بودم تا باهم بخوریم. چراغ رو روشن کردم و نور به اتاق او افتاد، بهنظرم آمد که زیادی مرتب وخلوت است، کیفش مثل قبل روی زمین نبود. حدس زدم که وسایلش را جمع کرده و رفته تا شاید بعد از تعطیلات. داخل کابینت بزرگی که جای چمدانش بود را نگاه کردم و دیدم جای چمدان خالیست. رفته بود. دلم گرفت. به اتاقی که لوازمش آنجا بود رفتم؛ خالی خالی بود. انگار چیزی در دلم فرو ریخت.
من همواره بین دو میل به تنهایی و با کسی بودن هستم. البته اگر کسی باشد که در کنار او راحت باشم، ترجیح میدهم کسی باشد. بودن یاس اغلب خوب است و رفتارهای آزاردهنده کمی دارد. بههمین دلیل است که سه سال است با هم هستیم.
نبودن او به مدت دوماه یا کمتر برایم مطلوب هم هست، چون احساس میکنم در این مدت خانه کاملا متعلق به خودم است و قوانین خودم در تمام ابعاد جاریست.
چیپس وپفک و ماستموسیر را تنهایی خوردم و بعد موزر و آینه بهدست به حمام رفتم. یک بار دیگر موهایم را با موزر زدم، طوری که برق کف سرم پیداست. تقریبا یک میل مو روی سرم باقی مانده است.
احساس نسبتا خوبی دارم. وضعیت موهایم الان با شرایط زندگیم هماهنگی دارد. موهایی که قرار است همیشه زیر مقنعه و چادر باشد همان بهتر که تا جای ممکن کوتاه باشند. (در این شهر کذا مجبورم چادر سرم کنم، در حالی که سر سوزنی باور به حجاب ندارم) سال ها موهای بسیار بلند و زیبایی داشتم، اما بیش از نصف لحظات عمرم، موها زیر روسری و چادر بود. در تابستانها موهایم کپک میزد... بگذریم.
به تعطیلات عید هم نزدیک میشویم. سالهای اخیر در تعطیلات عید روزهای محدودی را به تهران میرفتم. اکنون اصلا تمایل ندارم در جایی که به من تعلق ندارد شب بمانم. این یک تصمیم است. در تمام این سالها، اقامت در تهران برایم مطلوب بود، خانه هرکس میرفتم برایم مطلوب بود و خوش بودم، اما الان دیگر تحمل اقامت در خانه دیگران را ندارم. پس جز به ضرورت به تهران نخواهم رفت و اگر بروم سعی میکنم شب را برگردم و در خانه خودم باشم.
گاهی فکر میکنم یکجور تفکر پادگانی در ذهن من نهادینه شده است. با اینکه از تحت قانون و باید و نباید بودن بیزارم و از هرگونه رهایی و یلهگی استقبال میکنم اما گاهی قوانینی برای خودم وضع میکنم. در روزهاو ماههای اخیر سعی میکردم هیچ هزینه غیرضروریای نداشته باشم. آرزو میکردم که ای کاش به هیچ خوردنیای هم نیاز نداشتم. دوست داشتم پول جمع کنم؛ مثلا برای گرفتن آپارتمان در تهران یا شاید سفر یا شاید کوچ به آن دورها. اما الان فکر میکنم شاید بهتر باشد از همین الان زندگی کنم. متاسفانه بخش زیادی از تفریحاتی که دوست دارم متوقف بر داشتن پول است. دائما ناراحتم و استرس دارم که چند صباحی دیگر شاید مثل امروز برای تفریح هیجان نداشته باشم. بهخاطر همین صبر کردن تا پولدار شدن برایم راحت نیست. شاید بهتر باشد از تکتک لحظاتم بهترین استفاده را ببرم. شاید بهتر باشد به هر قیمتی هر روزم را خوش باشم.شاید با کمی تدبیر در هر جای دنیا که باشی بشود خوش بود. یکی از کارهایی که دوست دارم انجام بدهم گرفتن تولد برای خودم است. با یک کیک و یک شمع 30 و یک هدیه!
الان اهداف مختلفی در ذهن دارم:
1. به سرانجام رساندن دوره دکتری که با نگارش پایاننامه میسر است.
2. رفتن به تهران بعد از 5/5 سال و تجربه شب در آپارتمان خویش خوابیدن در تهران.
3. داشتن شغل و استقلال مالی.
4. کوچ به آن دورها و ادامه تحصیل.
میشود همه را با هم پیش ببرم یا اینکه اول شماره 1 و بعد 4 و کلا بیخیال 2و 3 بشوم...
دوست دارم به طور مرتب اینجا درباره زندگی و افکارم بنویسم. واقعیت اینه که من هم مثل همه دوست دارم مورد توجه باشم و مخاطب و خواننده داشته باشم. نمیدونم اصلا در این روزگار با وجود اینستاگرام و کانال های تلگرام دیگر کسی سری به وبلاگها میزنه یا نه. بهرحال من فکر میکنم نوشتن در جایی که مخاطبی ممکنه داشته باشی تا جایی که قطعا هیچ مخاطبی نداری بهتره.
5 سال و نیمه که درگیر دوره دکتری شدم. دوره پر فراز و نشیبی بود و تجربیات زیادی رو کسب کردم. حالا با اینهمه تجربه خواهان زندگی بهتر و متفاوتی هستم. همواره احساس میکنم خوشیهای کمی تو زندگی داشتم و زندگیم زیادی سوت و کور بوده. روزهای بسیار ناراحتی رو گذروندم. البته با جسارت و تلاش خودم روزهای شاد و خوشی رو هم ساختم. مثل پارسال که رفتم قونیه و یا مثل امسال که 3 روز با دوست قدیمی سر کردم.
از سکون و رکود بیزارم. دوست دارم مدام در سفر باشم و جاهای جدید را ببینم. دوست دارم ایران را بگردم. چه شهرها که آرزوی دیدنشان را دارم. دوست دارم هر روز مهمانی باشم یا مهمانی بدهم. مهمانی دادن همیشه برکت دارد. چه یک نفر مهمان داشته باشی چه بیشتر. انگار بعد از مهمانی در خانه فراوانی نعمت میشود و تازه همه جای خانه تمیز و مرتب میشود.
الان 5 ماه از سال سیام زندگیم گذشته است و من از درآمد خودم راضی نیستم. میخواهم مستقل باشم ولی هنوز نیستم. طرح رفتن از این سرزمین را دارم. دارم فکر میکنم که خوب است قبل از رفتن برای همیشه همه شهرهایی را که دوست دارم ببینم، ساحل دریای شمال، ساحل دریای جنوب، اصفهان، شیراز، کیش. این سه را بیش از جاهای دیگر دوست دارم ببینم.
در این 5 سال و نیم از تهران فاصله داشتم. در شهری که هر چه میگذرد کمتر دوستش دارم ساکنم. دوسالی است که ظرفیتم برای بودن در این شهر پر شده است. اما توان مالی گرفتن آپارتمان مستقل در تهران را نداشتم و خب خانواده هم مخالفت داشتند. در جامعه ما دخترها بسیار محدودند. انبوهی باید و نباید برای یک آدم وجود دارد فقط بخاطر اینکه دختر است و اگر پسر بود هیچکدام از آن باید و نبایدها نبود!
نگارش پایاننامه دکتری به تعویق افتاده. از لحاظ قانونی تا الان 3 ترم اضافه تر موندم و الان در ترم چهارم اضافی هستم. امید دارم این ترم، آخرین ترم باشه.
چند روزی بود که مشغول نوشتن شده بودم که سه روز رفتم تهران و در خانه خاله ماندم، تولد خاله بود. در همان زمان مشغول خواندن کتاب شفای زندگی لوییز هی هم بودم. بعد سه روز برگشتم به شهر نادوستداشتنی، اما بعد از یکی دو روز شدیدا میل به تغییر اوضاع پیدا کردم. لذا دوباره دوشنبه 2 اسفند شب به تهران برگشتم و سه شنبه در منطقهای که دوست داشتم، دنبال خانه رفتم. شب تصمیمم را با پدر در میان گذاشتم و لحظات سخت و پرتشنجی آغاز شد و تا روزهای زیادی ادامه یافت. مخالفت سخت و مشاجره جانفرسا وجودم را از هر امیدی خالی کرد. تحمل آنهمه بیرحمی و بیعاطفگی را نداشتم... پنجشنبه با حالی بد به شهر کذا برگشتم. پای مادر را هم به دعوا باز کردم. میل شدیدی به مردن داشتم... در اندیشه خودکشی با گاز بودم. دلیلی برای بودن و ادامه دادن زندگی پرمشقت و بیحاصل نمیدیدم. از نگاه متحجرانه به دختر خشمگین بودم. خودم را در آینه نگاه کردم! موهایم کمی بلند شده بود و نوک موهای پشت سرم دیگر به شانههایم میرسید. تصمیم گرفتم موهایم را از ته بزنم و این کار را کردم. حاصل کار زشت و نامرتب بود. بعد از این کار گویی کمی آرام شدم.
دوشنبه عصر مادر آمد و تا پنجشنبه در آپارتمان من بود. این بار اولی بود که او به آپارتمان من در این شهر میآمد.
الان 3 روز از رفتن او میگذرد و من فکر میکنم برای تجربه اتفاقات و حالات خوب باید باشم. باید بمانم و البته به "سهولت و آسانی" فکر کنم.
تو وبلاگ ثبت شده که پست قبل رو 7 نفر خوندن. انگار نوشتن تو وبلاگ از نوشتن توی دفتر شخصی حال آدم رو بهتر میکنه چون حس میکنی دستکم افرادی هرچند محدود حرفهاتو میخونن. صبح بیدار شدم با فکر اینکه از امروز ف تنها نیست. البته روزهایی هم که تنها بود فرقی برای من نداشت. در واقع هیچ فرقی نداشت و حتی شاید بدتر بود. حضورش نامحسوستر و دورتر... دورتر.ف میتونه به عنوان یه دوست دور و معمولی بمونه... یه آدمی که خاطرات خوب و ناخوبی باهاش در ذهنم ثبت شده که گویا تاثیر خاطرات خوب خیلی چشمگیر بوده.
دیشب خوشی افرادی رو تو اینستاگرام دیدم.این قالب زندگی من باید در هم شکسته بشه. باید خورد بشه. من این قالب رو نمیخوام. قالبی و سبکی که میخوام خیلی با الان متفاوته. قالبیه که شاید منفور اطرافیان من باشه.
باید اول تکلیف خودم رو با میل بودن و نبودن روشن کنم. فکر کردن به نیستی و نبودن در حالی که هستی و گریزی از هستی نداری، وضعیت بسیار بدیه. همین هستی که انقدر در نظر من تنگ و ناخوش شده، برای بسیاری دیگر خیلی خوش و مطلوبه، به طوری که عاشق زندگین و فراری از مرگ و نیستی. میخوان فرصت بیشتری برای بودن در این دنیا داشته باشن.
اما من انگار آدم سرسختی نیستم. شاید زود وا میدم. دنبال سهولت هستم. شاید اقتضای گذشته و شرایطم این هست که الان من اینگونهام.
من خوشی و چه بسا سرخوشی میخوام.
وقتی میبینم شرایط رو دوست ندارم، گویی ماتم میبره و خشک میشم در برابر شرایط. دیگه کاری نمیکنم و فقط مبهوتم.
واقیت اینه که زندگیم اونقدرام تهوعآور نیست، اما نمیخوامش. ضرورتی برای بودن نمیبینم. چقدر عالی میشد اگر به مرگ طبیعی میمردم.
اما الان هستم و خوبه که مریض نیستم زیرا درد مریضی درد بودن رو افزون میکرد. بغض هنوز هست و گلوم رو فشار میده... چیکار کنم...؟
من هنوز هستم... افتان و خیزان... خسته... بغضآلود... دلتنگ...
کمی نوشتمش... به فکر جابهجایی افتادم و از نوشتن باز ماندم. بغض دارم. دلتنگم! بسیار دلتنگ! 10 روز گذشته بسیار بد و سخت گذشت. پدیدههای تازهای دیدم. فهمیدم که در این دنیا خودم هستم و خودم! من واقعا بریدم! هنوز هم چندان انرژی ندارم. هنوز بغضی دارم که به راحتی میترکد.
ف! ... چه بگویم؟ فقط سکوت... گویی میروی به سمت سرنوشتت. یادت تا ابد در گوشه قلب من خواهد ماند. چه عجیب و معجزهوار روزگار تو را به من شناساند. تو از زیباییهای زندگی من هستی. چه خوب که با تو سفر رفتم.. با تمام وجود بیشتر چشیدن بودنت را میخواهم...
*
شفای زندگی لوییز هی را خواندم... مثبت اندیشی و مثبتگویی چگونه میتواند رنگ زندگی را تغییر دهد؟
اهدافی در پیش دارم... دکتری تمام... درآمد و پست داک در استرالیا...
تهران سرزمین آرزوهای من نیست...
نیم سال از سال سیام گذشت و من متفاوتم.
واقعیت این است که برای زندگی خوب و خوش باید تلاش و برنامهریزی کنیم. باید برای خوشیها طرح بریزیم و اقدام کنیم. با کنج خانه نشستن و آرزو کردن شرایط تغییری نمیکند.
چند سال بود که دوست داشتم برای تولد خاله کنارش باشم اما هر بار نمیشد و تهران نبودم و به خودم وعده سال بعد را میدادم. امسال داشت همان اتفاق میافتاد. اما در آخرین لحظات تصمیم گرفتم امسال شب 29 بهمن را کنار خاله جانم باشم. دوست داشتم هدیه خوبی ببرم و از طرفی فکر میکردم بهتر است در این شرایط خرج زیادی نکنم. به فکرم رسید ماگ بخرم تا هر روز با دیدن آن به یادم بیفتد! از خانه بیرون رفتم. در مغازه مورد نظرم لوازم موجود را بررسی کردم و دیدم انگار گزینه مناسب همان ماگ است. ماگها را زیر و رو کردم و تصمیم گرفتم یک جفت ماگ عاشقانه برای خاله و شوهرش بگیرم. ماگها را خریدم و به خانه آمدم. روز بعد ماگها را کادو کردم به علاوه یک تونیک که از قبل خریده بودم و راهی خانه خاله شدم.
نزدیکهای خانه که بودم . ط با من تماس گرفت که وقتی رفتی مبادا اشارهای به تولد کنی و بگویی تولدت مبارک و ... . مثلا میخواستند سورپرایز کنند. من هم قول دادم چیزی نگویم. یک ساعت بعد از رسیدنم م زنگ زد و از من خواست خاله را ببرم به اتاق تا آنها پذیرایی را آماده کنند. من برای اینجور کارها اصلا فرد مناسبی نیستم! از هرگونه فیلم بازی کردن ناتوانم و ماجرا را لو میدهم. از او اصرار و از من انکار. با ناراحتی تلفن به پایان رسید. کمی بعد خاله خودش رفت داخل اتاق. من هم همراهش رفتم و گرم صحبت شدیم. در همین حین بچهها آمدند و آنطور که میخواستند پذیرایی را چیدند و بعد شوهر خاله با دسته گل به اتاق آمد و گفتند تولدت مبارک! من هم موسیقی تولد مبارک را با مبایلم گذاشتم! خاله دسته گل را گرفت و با حالت بانمکی گفت: این همه بیرون بودید فقط همین؟؟؟؟ :))) خاله را به پذیرایی بردیم و کادوها و کیک را دید. شروع به خندیدن کرد و چشمانش برق زد. آشکارا ذوق کرده بود و خوشحال بود برایش تولد مبارک خواندیم. من هم کادوهایم را آوردم. با ذوق کادوهایش را باز کرد. بچه ها برای لباس خریده بودند. لباس را دوست داشت و ذوق کرده بود. کادوهای مرا هم باز کرد و تشکر کرد. عمو باور نمیکرد که من برای او هم کادو خریدم. ماگ را به او دادم با اکراه شروع کرد به باز کردن کادو بعد در نیمه راه آن به سمت خاله گرفت. بهش گفتم برای شماست! همچنان در بهت و تعجب بود! :)
بچه ها کیک ویژهای خریده بودند که اسمش ردولوت بود! کیک کاملا قرمز بود، رویش مربای آلبالو بود و به جز خامه کیک اسفنجیاش هم قرمز بود. مزهاش جدید و دلچسب بود.
تا نزدیکهای نیمهشب مشغول تولدبازی بودیم و عکس میگرفتیم. بچهها 5 تا بادکنک هلیومی رنگارنگ خریده بودند. خاله عاشق بادکنکها شده بود. به شکلهای مختلف، تکی و دسته جمعی با بادکنکها عکس گرفتیم.
شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش بود و در خاطرم خواهد ماند. اگر بیخیال میشدم آن شب مثل شبهای دیگر سپری میشد. خوشحالم که این خاطره را برای خودم و عزیزانم ساختم.
«جمعه»
ساعت ۹:۳۰ صبح، در حالی که هنوز تو رتخت خواب بودم، ف پیام داد که اگر میتوانم به دیدارش بروم، استقبال کردم و قرار شد ۲ ساعت بعد همدیگر را ببینیم. تا صبحانه بخورم و آماده شوم دیر شد و در زمانی که پیشبینی کرده بودم نتوانستم از خانه بیرون بروم. سه تا تاکسی عوض کردم و کلی کرایه دادم تا رسیدم سر خیابان مقصد. بین کرایه تاکسی دیگری و ۲۰ دقیقه بیشتر دیدن ف یا پیاده رفتن و ۲۰ دقیقه کمتر مردد بودم. طرف اقتصادیتر پیروز شد و پیاده سربالایی را با عجله طی کردم. گرمم شده بود، کاپشنم را درآوردم اما فایده نداشت ومن خیس عرق شده بودم.
بالاخره رسیدم، چهره مهربانش را دیدم و در آغوش کشیدمش... چه بهشتی!
پیشنهاد آب پرتقال داد که پذیرفتم. پرتقالها را یکی یکی قاچ کرد و به آبمیوهگیری سپرد. هر کدام یک لیوان و نیم خوردیم. به به! طعم بهشت میداد، ترش و دلچسب... . یادم نمیآمد آخرین بار کی آب پرتقال طبیعی خورده بودم. شاید سالها قبل. شیرینی هم خریده بود. چیز کیک و دانمارکی. جالب اینجا بود که وقتی از مقابل شیرینیفروشی رد شدم ازذهنم گذشت که بخرم اما منصرف شدم و گفتم شاید خودش خریده باشد :)
گپ زدیم، شوخی کردیم، خندیدیم، خلبازی درآوردیم. چقدر بودن با این آدم برای من دلچسب است...
برای ناهار کباب سفارش داد. نشستیم روی زمین و روی سفره حصیری بانمکش ناهار خوردیم. ناهار هم عالی بود.
به همین زودی فرصت به پایان رسید و باید میرفتم. ترک لحظات خوش چقدر سخت است. پیشنهاد داد آژانس بگیرم اما ترجیح دادم خودم بروم.
ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بیخبری بود...
ازش جدا شدم و از کوچهها به سمت بزرگراه رفتم. در ایستگاه منتظر اتوبوس ایستادم، حالت تهوع پیدا کرده بودم. میترسیدم حالم بدتر شود و تا رسیدن به خانهام دوام نیاورم، مدام نفس عمیق میکشیدم. یک ساعتی درگیر این حال بد بودم و بعد خوب شدم.
یکهو شرایط بهطرز شگفت آوری عوض میشه! همه چیز عالی میشه! من با یه سیتیزن ازدواج میکنم و میرم!
یا یه ازدواج خوب در همین طرف! همه چیز تاپ! مالی - عاطفی - ... - فکری.... خوب اون آدم کجاست؟
ای اتفاق خوب یکهو! بیا! بیا!
خدایا اگر هستی بگو چیکار کنم؟ چرا انقدر زندگیم تلخه!؟ چرا این تنهایی چسبیده به من؟
-----------------------------
و خدا جوابم رو داد. اینکه با کتابهای خوبی مثل شفای زندگی آشنا شدم، برای در حکم یه نشانه است، در حکم یک راهنمایی امیدبخش! (15 اسفند)
پس کجان اون روابط پرشور و حال...؟ پس کجان اون عشق و عاشقیها...؟ عشق من کجایی...؟ دارم پیر میشم عشقم... بیا و بذار با هم عشق رو تجربه کنیم... همش با خودم میگم دیگه بسه... میگم همه چیز و همه کس رو میذارم کنار... میرم سراغ کار... کار و کار... میخونم مینویسم... مینویسمش... خستم... اون وسط گیجم... گیج میزنم... قرار بود فقط کار باشه و اون تحقیق... حوصله ندارم.... دوست قدیمی حالمو خوب میکرد... آره فقط اون! دیگه هیچ کس.... دیشب فکر میکردم حالا که همه چندشن... اونی هم که چندش نیست مال من نیست... شاید باید واقعا تعطیل کنم...