واقعیت این است که برای زندگی خوب و خوش باید تلاش و برنامهریزی کنیم. باید برای خوشیها طرح بریزیم و اقدام کنیم. با کنج خانه نشستن و آرزو کردن شرایط تغییری نمیکند.
چند سال بود که دوست داشتم برای تولد خاله کنارش باشم اما هر بار نمیشد و تهران نبودم و به خودم وعده سال بعد را میدادم. امسال داشت همان اتفاق میافتاد. اما در آخرین لحظات تصمیم گرفتم امسال شب 29 بهمن را کنار خاله جانم باشم. دوست داشتم هدیه خوبی ببرم و از طرفی فکر میکردم بهتر است در این شرایط خرج زیادی نکنم. به فکرم رسید ماگ بخرم تا هر روز با دیدن آن به یادم بیفتد! از خانه بیرون رفتم. در مغازه مورد نظرم لوازم موجود را بررسی کردم و دیدم انگار گزینه مناسب همان ماگ است. ماگها را زیر و رو کردم و تصمیم گرفتم یک جفت ماگ عاشقانه برای خاله و شوهرش بگیرم. ماگها را خریدم و به خانه آمدم. روز بعد ماگها را کادو کردم به علاوه یک تونیک که از قبل خریده بودم و راهی خانه خاله شدم.
نزدیکهای خانه که بودم . ط با من تماس گرفت که وقتی رفتی مبادا اشارهای به تولد کنی و بگویی تولدت مبارک و ... . مثلا میخواستند سورپرایز کنند. من هم قول دادم چیزی نگویم. یک ساعت بعد از رسیدنم م زنگ زد و از من خواست خاله را ببرم به اتاق تا آنها پذیرایی را آماده کنند. من برای اینجور کارها اصلا فرد مناسبی نیستم! از هرگونه فیلم بازی کردن ناتوانم و ماجرا را لو میدهم. از او اصرار و از من انکار. با ناراحتی تلفن به پایان رسید. کمی بعد خاله خودش رفت داخل اتاق. من هم همراهش رفتم و گرم صحبت شدیم. در همین حین بچهها آمدند و آنطور که میخواستند پذیرایی را چیدند و بعد شوهر خاله با دسته گل به اتاق آمد و گفتند تولدت مبارک! من هم موسیقی تولد مبارک را با مبایلم گذاشتم! خاله دسته گل را گرفت و با حالت بانمکی گفت: این همه بیرون بودید فقط همین؟؟؟؟ :))) خاله را به پذیرایی بردیم و کادوها و کیک را دید. شروع به خندیدن کرد و چشمانش برق زد. آشکارا ذوق کرده بود و خوشحال بود برایش تولد مبارک خواندیم. من هم کادوهایم را آوردم. با ذوق کادوهایش را باز کرد. بچه ها برای لباس خریده بودند. لباس را دوست داشت و ذوق کرده بود. کادوهای مرا هم باز کرد و تشکر کرد. عمو باور نمیکرد که من برای او هم کادو خریدم. ماگ را به او دادم با اکراه شروع کرد به باز کردن کادو بعد در نیمه راه آن به سمت خاله گرفت. بهش گفتم برای شماست! همچنان در بهت و تعجب بود! :)
بچه ها کیک ویژهای خریده بودند که اسمش ردولوت بود! کیک کاملا قرمز بود، رویش مربای آلبالو بود و به جز خامه کیک اسفنجیاش هم قرمز بود. مزهاش جدید و دلچسب بود.
تا نزدیکهای نیمهشب مشغول تولدبازی بودیم و عکس میگرفتیم. بچهها 5 تا بادکنک هلیومی رنگارنگ خریده بودند. خاله عاشق بادکنکها شده بود. به شکلهای مختلف، تکی و دسته جمعی با بادکنکها عکس گرفتیم.
شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش بود و در خاطرم خواهد ماند. اگر بیخیال میشدم آن شب مثل شبهای دیگر سپری میشد. خوشحالم که این خاطره را برای خودم و عزیزانم ساختم.