« پنجشنبه »
وقتی رسیدم تهران هوا تاریک شده بود. قرار بود اول ف را ببینم و بعد به خانه بروم. از سر خیابان آمد دنبالم؛ یک ساعتی با هم گپ زدیم و شوخی کردیم. برایم از چین سوغاتی آورده بود؛ دو تا کرم مو و یک عطر بسیار زیبا و خوشبو! بعد برایم آژانس گرفت و رفتم خانه...
از دیدنش سراسر شوق و ذوق میشوم و انرژی میگیرم. همیشه لحظات اندک دیدنش مثل برق میگذرد...
کاش جهان دیگری بود که من به آنجا میرفتم و تو میآمدی و آنجا آنقدر با هم میبودیم تا از حضورت اشباع شوم...