مدتی ست برای خودم در دفتر یادداشتی مینویسم. آنجا با خودم حرف میزنم. آنجا خودم را مییابم. اما انگار نوشتن در جایی که مخاطبان غریبه احتمالی دارد بهتر است و ثمرات بهتری دارد.
سال 1395 عزیز در سراشیبی تندی قرار گرفته است. فروردین 95 در خانه قبلی و با خانم مدیر در خانه بودم تا خرداد ماه که به خانه فعلی نقل مکان کردم. اردیبهشت و خرداد هم سرگرم کار جدید بودم و سرگرم م.ز و م.و ، و سرگرم یافتن خانه. چه روزهای سختی بود، روزهای سرز دن به این املاکی و آن املاکی.
تیرماه زندگیمان ویران شد با مرگ خاله! همه ویران شدیم و دوباره از نو برخاستیم.
مرداد و شهریور هم بخشی تهران و بخشی در خانه. بی حاصلی! فقط گذشت! درک احساسات و روابط بیحاصل! روابط لحظهای! خوشیهای لحظهای!
و مهر و آبان! در خانه مشغول خیاطی! و البته مطالعه. و گاهی فکر مردن!
از 26 آبان تا 11 آذر،در این دو هفته فهمیدم که باید ازدواج کنم و در عین حال نمیتوانم یک زن سنتی باشم! در دنیای من رابطه عاطفی خیلی راحت برقرار میشود. قلبم زود ارتباط برقرار میکند. پیشترها به سختی دل میکندم و محکم دل میبستم. الان محکم دل نمیبندم و راحت تر دل میکنم. گویی سوگواری برای روابط به پایان رسیده برایم مثل خوابیدن و بیدار شدن عادی شده. آشنا میشوم و وقتی میبینم mach نیستیم و آینده خوبی نخواهیم داشت، کات میکنم، هرچند بعدش مجبور به اندکی سوگواری شوم.
میخواهم زندگی را بسازم و آنطور که میخواهم پیش ببرم و بعد با قدرت و انگیزه وارد یک زندگی جدید بشوم. اینکه در این شرایط یارم مرا از این مرداب بیرون بکشد هم یک گزینه است که گاهی میخواهم هر طور هست آن را محقق کنم. اما باید عاقلانه رفتار کنم.
*
چقدر احساسات زود تغییر میکنند؛ روزی احساس میکنم در بهترین شرایط و لذتبخش ترین شرایط هستم؛ چند صباحی بعد تلا ش میکنم تا بیشتر و بیشتر از آن شرایط دور شوم.
*
به نظرم هماهنگی طرفین در هوش ذهنی و هیجانی خیلی مهم است. من در هر دو، وضعیت خوبی دارم و نمیتوانم با یک کودن زمان زیادی را سپری کنم.
*
خیلی بده که همه جا احساس ناامنی میکنم. در هیچ صفحه مجازی نمیتوانم خودم باشم. همه جا چشمهای حسودو قضاوتگری در حال رصد کردن هستند. میخواهم جدا شوم. باید جدا شوم از چشمهایی که نمیخواهم مرا ببینند. زندگی خودم است!